از مقابل آینه دور میشوم، دستهایم را به دور گردنم حلقه میکنم با نوازش کوتاه و کمجان بازشان میکنم.
حالا قلمی، دفتری، کتابی، نقشی از در و دیوار و سازهای که مرا در پناه گرفته، لباسی که آویزان در انتظاری نه چندان طولانی مرا به خود میخواند با خود میگویم: ای مرد غافل، چشم و ابرو و رخسار را فعلاً بیخیال به دستهایت نگاه کن. همین دراز فراموش شده جنبان و ناآرام که چه عضو مفیدی است و اطرافت را بنگر که نه فقط نوازشی از سرانگشتان شاید تو را به این بلند استخوانی آشنا کند.
نگاه کن در اطرافت و در نظراندازهای باغ، به درختان، گلها، به در و پیکر و آرایش رنگهایی که با مهارت ساختمانهای بلند و کوتاه را پرجاذبه و دیدنی کردهاند.
به دستهایت نگاه کن که پیوسته در عشق غوطهورند و هنرهایی که با آن جان گرفتهاند. به آنچه ساختهاند و ساختهای از سخت و نرم از لطف و مهر و از عشقی که در انگشتانت پنهانست.
نگاه کن به دستهای سیمان خوردهای که با ترکها و زبریها همسو شده و انگشتانی که مرثیهخوان فقرند در کارگه کوزهگری.
نگاه کن به دستهایت که در ارتفاع بلند آمده عشق را به خورشید نشانه رفته و مهر میپراکند به سفرههایی که نیاز را فریاد میزنند.
نگاه کن به دستهایت که چه بسیار آدمهای ریز و درشت را بالا و پایین میکند در آسمان و چه سنگین وزنه برمیدارد در آن بالا و میبردت به معراج؛ بالای ابرها و بالاتر با آن سرعت ناباورانه که چنان از جو میگذرد که باورش نمیکنی و میآوردت به موزههای عریض و طویل. آنجا که سنگ و خاک و رنگ و عشق درهم آمیختهاند و تو را میبرد به سالیانی دور و دورتر.
با خود نجوا داری. دستانت را بالا میآوری. مقابل آینه چشمانت. با خود میگویی راستی هنر این دستها در کدام زاویه دید مردمان پنهانست که به عادت فراموش میشوند.
این انگشتان ظریف که از خم شلال موهای معشوق با مهر گذر میکنند و با عشق نجواگر شور و شوقند و چه نوازشی بهتر از این که در دل خاک بال میگشایند به زیبایی و شکار میکنند ظرافت طرح، نقش و رنگ را ...
با خود میگویی: آه چه قدرتی، چه نیرویی از این عضو در اختیار جان میدهد به ماشین، هواپیما، دانهها و درختان و در و دیوار و همه چیز که اگر این نبود شاید عضوی دیگر نام دست میگرفت ولی دست نمیشد.
حال مرا سالیاتی است اندیشیدن به خود مشغول میدارد که کدام دست آهنگ زندگی را به شادمانه مینوازد؟
دست شمشیرزن یا دست دفزن؟
کدام نیرو و با چه انگیزهای دستها را به کار میگیرد؟
دستی که بمب اتم میسازد یا دستی که باغ را جان میبخشد؟
از در و دیوار و باغ و داغ بیرون میشوم. باز در برابر آینهام. حالا دیگر نه چشمهای خمار و نه موهای ژولیده و نه لب بسته مرا به خویش نمیخوانند با دستها نجوا دارم. دستهایی که به غفلت در آینه رخنه نمینمایند.
دستهای پینه بسته، دستهای سیمان خورده، دستهای از سرما ترک خورده، دستهای چوب ستم دیده و دستهای ظریفی که جز به نرمی خو نکردهاند.
راستی کدام دستها به آتش جهنم خشم خداوندی نمیسوزند؟
دستهای نوازشگر یتیمان و یا دستهای نوازشگر ستمگران؟
آه! چرا آینه، غبار فراموشی را با چشمها آشنا کرده و دستها فراموش شدهاند.
دستهایی که با اندیشهها جان میگیرند. با آرزوها حرکت میکنند و با عشقها سازندهاند.
دستها را دوباره باید به دور گردن حلقه کرد. سرها را سؤالی است و سران را نیز؛ با کدام اندیشه به دستها جان میدهیم؟
به کدام سمت و سویی میچرخانیم؟
به سوی باغ یا به نهانگاه داغ؟
والسلام