چاپ کردن این صفحه

برای محمدرضا آل ابراهیم ما چقدر می‌ارزیم؟

توسط محمد عسلی/ مدیرمسئول روزنامه عصرمردم 11 خرداد 1404 29 0
سرمقاله 7 خرداد 1404 محمد عسلی               برای محمدرضا آل ابراهیم ما چقدر می‌ارزیم؟
آینه‌ای است روبرو و تویی مقابل، سئوالی است بی‌پاسخ، چقدر می‌ارزی در این سن و سال با مویی سپید. چهره‌ای پرچین و چروک. چشمانی کم‌سو که جز به ذره‌بینی حائل نتوانی دید. زانوانی سست، کمری خمیده و دستانی کم‌جان که استکان چای را با لرزشی به دهان می‌بری. اشتهایی نه چندان که نتوانی گرسنگی را در روز تحمل کنی و نه امیدی به جوانی دوباره حتی به آنچه در داروخانه‌ها هست که تبه شد جوانی تا کنی خوش زندگانی را. اما چه سود که گوهر جوانی به بهای نازل قوت دانستن از دست رفت و حالا آیینه‌ات پاسخگوست، به راستی چقدر می‌ارزی؟
می‌شنوی که می‌گوید: آمدی نه به اختیار، گریه کردی تا صدایت را بشنوند و گرسنگی‌ات را جوابی باشد و چون چشم گشودی روی به چهره‌ای داشتی که مهر از آن جاری بود و دستی که پا به پایت برد و راه رفتنت آموخت. آمدی ولی رها نشدی تا آسمان آبی، آبشار طلایی و خورشید نورانی حیات آنچنانی را ببینی. درختانی سبز، انبوه و تو در تو و پرندگانی خوشخوان با نسیمی از جنس بهار را به جان دریافتی.
فقر را در نبودن‌ها و نداشتن‌ها تجربه کردی و بیماری‌هایی را در تب بالای 40 درجه از خود راندی و چون نیک نظر کردی از رفتن باز نه ایستادی. رفتی و رفتی تا پای دامنه‌ها و طی کردی قله‌ها را. زورآور شدی و نشاط و جوانی را در احساسی که عاشقانه‌اش خواندی به موافقت جنسی دیگر، همسری و هم‌بستری را به لذتی که نتوان گفت و شنید در طول سالیانی چند زندگی کردی و تا به اینجا رسیدی که مرور کنی خاطراتی چند که اگر بنویسی کتابخانه‌ای شود از آنچه بر تو گذشت در مشاغل فرهنگی، از معلمی تا نوشتن‌ها، از خواندنی‌ها تا خوانش‌ها.
از افتادن در چاه کلمات تا رهایی که آرزویی محال می‌نماید. حالا چیزهایی می‌دانی و کسانی را می‌شناسی، رابطه‌هایی داری از دوچرخه‌سواری تا نشستن روی صندلی چهارچرخه‌ای که جز این تو را چاره‌ای برای آمدن و رفتن و رسیدن به مقصدهای طولانی نیست. می‌توانی قلم‌فرسایی کنی، چشم گشایی به جهان آینده و تحلیل و تفسیری داشته باشی از آنچه بر پدر، مادر و بستگان و دوستان گذشت به مشابهت و تفاوت‌هایی چند که در جمع‌بندی میانگین زندگی‌شان یک عدد می‌شود و آن به این معنی است که تلاش کردند بمانند ولی همه نتوانستند بدانند که آمدن و رفتنشان بدایتی و هدایتی است حتی اگر ریاضی‌دان قابلی شده باشند و در جبر سری بزرگ را در اعداد خم و راست کرده باشند.
و تو در آثار بزرگان غور کردی تا فلسفه زندگی را فهم کنی. حافظ را امین شب‌های دیجور کردی. سعدی را در روز به شمارش گزیده‌های حکمت دلمشغول کردی گرچه در بسیار لحظات عمر عالمی بودی که دل‌مشغولی‌ها نگذاشت آن شوی که باید و آن کنی که شاید. اما غمگین نباش که آنچه گذشت باز نخواهد گشت که به قولی اگر غم را چو آتش دود بودی/ جهان تاریک بودی جاودانه/ سراسر دور گیتی گر بگردی/ خردمندی نیابی شادمانه...
حالا خود بگو چقدر می‌ارزی؟ در ترازوی محک آدمیت از آنچه بر تو گذشت و از آن گذشتی و آنچه آموختی و نیاموختی که بهای آنها همین جسم ناتوان در دوران گذار هست که گذر کردی تا به اینجا رسیدی که قرن‌ها گذشت تا از پس تابش آفتاب و گردش زمان.
و وزیدن باد و بارش باران و جاری شدن آب و تحمل گرمای تابستان چونان دُرّی هستی که خود ندانی هرچند عنایتی از انسان‌های زمانه نبینی که اگر دوباره نوزادی، کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی شدی و به پیری رسیدی بدانی چه زحمت‌ها و رنج‌ها باید بکشی تا به این جایگاه رسی اگر طوفان حوادث بگذاردت و تو از آن همه درد و رنج و شادی عبوری به کام داشته باشی که آرزوها تمامی ندارند و آدمی پیر چو شد، حرص جوان می‌گردد و خواب پیوسته در وقت سحرگاه گران می‌گردد.
آینه‌ات روبرو گوید که چقدر می‌ارزی و نه فقط تو، ما چقدر می‌ارزیم؟ ما که ملتی هستیم با قدمتی چند هزار ساله با سلسه‌های پادشاهی چند صد ساله و میراث‌هایی که ماندند و نماندند جز بناهایی که گرچه در و دیوار و سقفشان در تهاجم بیگانگان فرو ریخته اما ریشه در خاک دارند آن بنیاد و پی‌های ناگسستنی حتی در انفجار بمب‌های مخرب امروزی.
آه! چه روزگارانی بر ما گذشت از پس جنگ‌هایی خانمانسوز و نه خاندان‌سوز، ماندیم تا به امروز و می‌مانیم تا به فردا و فرداها. چه در فقر باشیم یا غنا، آسوده باشیم یا نیاسوده... ماندگاریم حتی اگر غم آینده فرزندان امانمان را بریده باشد. ما از ستم رمی‌ها، یونانی‌ها، اسکندرها، اعراب، چنگیزیان، هلاکوها، ترکان غز و شاهان بی‌مقدار هوسران عبور کردیم و از قحطی و خشکسالی‌های پیاپی کمر راست کردیم و از بیماری‌های جسمی و جانی واگیر رها شدیم تا به اینجا رسیده‌ایم که دوباره پرچممان در کنار پرچم امپراطورها بال می‌زند.
به راستی با این جان‌مایه‌ها، حافظه‌ها، دانش‌ها و تجربه‌ها چقدر می‌ارزیم؟ پیر شده‌ایم اما ناتوان نیستیم، در حافظه تاریخ هضم نشدیم، دُر شدیم. جواهریم. ما نه آمریکایی شدیم، نه ژاپنی، نه کره‌ای و نه هیچ ملت دیگری. ما ملت خودمانیم. چون خودمان یک ملتیم که فقر ما گاه فخر است و فخر ما نه صرفا به خودمان که به جوانانمان است که در کشاکش درد سنگ زیرین آسیایند. چونان که در سنگرهای جان‌فرسا، جان‌آفرین شدند و غیرت نگه داشتند تا عصمت زنان و دخترانمان به تاراج نرود و اینک نیز فولاد آبدیده‌ایم با تمامی کاستی‌ها، سختی‌ها، ناتوانی‌ها، ناراستی‌ها و خیانت‌ها.
راستی ما چقدر می‌ارزیم؟ تو چقدر می‌ارزی؟
والسلام
 
شماره روزنامه:8336
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)
آخرین ویرایش در یکشنبه, 12 خرداد 1404