چاپ کردن این صفحه

به بهانه روز مادر براي مادران انتظار

توسط محمد عسلی/ مدیر مسئول روزنامه عصرمردم 15 بهمن 1399 338 0
سرمقاله محمد عسلی 16 بهمن 1399           به بهانه روز مادر براي مادران انتظار

نشسته بودي به حس انتظار، در کمينگاه غمي جانکاه، براي ديداري که تو را به ذوق پريدن از سر شوق نويد مي داد. به ياد مي آوردي دستاني را که چون دستان مردان بوي خاک مي داد و رنگ علف به خود گرفته بود. دستاني با شيارهاي زمخت و به بزرگي دست هاي مردان که مدام در کار و حرکت بودند، علف مي بريدند، شير مي دوشيدند، هيزم مي شکستند، بچه هاي چاق و سنگين در بغل مي داشتند و به هنگام درو پا به پاي مردان عرق ريزان داس رابه پهلوي گندمزارها مي زدند. دست هايي که به هنگام فراغت پائيز ريسنده بودند و در زمستان بافنده، دست هاي فراموش شده اي که براي ماندن ديگران جانت را در کف داشتند و روح ناآرامت را در کار، کاري به ميراث، از لحظه تولد تا وفات.
و چه فرزنداني از آن دست ها تغذيه کردند، بزرگ شدند به باور مسلماني رسيدند، قد کشيدند و چونان سرو مقابل چشمانت ايستادند و تو هنوز دست هايت در گرو کارهايي ناتمام بود. هنوز ريسنده بودي و بافنده، دوشنده بودي و پزنده، گويي نيرويي تمام نشدني در تو بود حتي به ايام پيري زودرس که ديگر پاهايت را مجال حرکت نبود. اما دست هايت به کار بودند.
آن سروقدان برآمده از دسترنج ها، که اميد فردا بودند و تکيه گاه را چنان پروراندي که به هنگامه فتنه و جنگ، بي محابا راهي ميدان هاي رزم شدند تا بماني و بمانند سر زمين کار، سرزمين روح ناآرام، سرزمين دلبستگي ها و عشق آفريني ها، سرزمين باور به خدايي که از آن نيرو گرفتي، مادر شدي، عشق ورزيدي و نگاهت را به آسمان دوختي و قبله گاهت را مِهر قرار دادي تا از پس آن همه رنج گنجي بيابي به بهاي تک تک فرزندان خاک.
مادر بودي، چشم بر افق پيش رو دوختي، خورشيد به هر بامداد نقطه اميدي شد براي خبري، پيکي، ديداري و به هر شب که چشم بر ستاره ها داشتي انتظار طولاني تر مي شد نه پيکي، نه خبري و نه ديداري. بوي باروت شعله ور مشامت را در خيال مي آزرد و صداي شليک توپ ها، خواب از چشمانت ربوده بود، صداي آژيرهاي ممتد هم، تو را از خانه جدا نمي کرد و هنوز دست هايت در دست نوباوگان بود و نوه هايي که جاي سروقدان را پر مي کردند و تو باز مي پروراندي، ماه رويان را براي مادر شدن و سروقدان را براي کار و دفاع از خاک، دفاع از باور، دفاع از مام ميهن...
نشسته بودي به حس انتظار از پس سالياني چند در محراب عبادت و دعايي که هنوز نويد خبري مي داد. نويد پيکي، ديداري و پاياني...
آمدند همانها که بايد و پيام آوردند، تو را ديدار به تابوتي بود و استخوان هايي چند که بوي فرزند مي داد.
چشم را ديگر اشکي نبود، اما باورت به قوت، روي سفيد را در موي سپيد نمايان مي کرد و شکري از پس انتظاري طولاني.
مادر بودي، با نام فاطمه و باوري از آن دست، که به هر سال در عزاي هزاره هاي شهيد مي نشستي و در ميدان کربلا حاضر مي شدي با بيرقي به بلنداي آسمان و اسبي که عليرغم آن همه زخم هنوز ايستاده بود با نگاهي در نور و يال هايي از جنس نسيم.
اينک ايستاده اي با قامتي بلند و راه هاي رفته اي که از گدارهاي ظلم و ستم شاهان گذشته، ميدان هاي مين را يکي پس از ديگري طي کرده اي! جنگ را دوباره مرور مي کني، از باتلاق تحريم ها گذشته اي، ترامپ ها را پشت سر گذاشته اي و راوي رويدادها شده اي، راوي بي زبان و بي کتاب، راوي اشک و لبخند، راوي جنگ، راوي فتح، راوي داشتن ها و نداشتن ها، بودن و نبودن ها، راوي نامردي ها، راوي اختلاس ها، راوي فرصت طلبي ها، راستي تو روايتگر تاريخ سرزمين مني و سرزمين هاي ستمديدگان و سرزمين مادران صبر.
مادراني از جنس نور و شعور، مادراني در نهايت شور و شعور.
مادرم! مادر ايران! مادر شهيدان! مادر انتظار! بمان. بمان براي آنکه بمانيم. بمان براي آنکه بدانيم. بمان براي آن که بخوانيم.
بدانيم تا بمانيم و بمانيم تا بخوانيم. بخوانيم ترانه هاي زندگي را با شوق و برويانيم سرزمينمان را با ذوق.
مادرم، مادر سرزمين انتظار ناتمام! بمان که شوق بودنت زيباست و عشق مادريت دنياست. دنياي کودکانه من. دنياي انتظار، دنياي جنگ، دنياي مهر، بمان...
والسلام

شماره روزنامه:7124
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)
آخرین ویرایش در چهارشنبه, 15 بهمن 1399

موارد مرتبط