چاپ کردن این صفحه

سبزي خورشت ننه ي غضنفر

توسط اسماعیل عسلی/ سردبیر روزنامه عصرمردم 23 دی 1399 611 0
یادداشت طنز سردبیر اسماعیل عسلی 24 دی 1399      سبزي خورشت ننه ي غضنفر

ننه ي غضنفر از کت و کول افتاده بود و نفسش بالا نمي اومد ، چند قدم برمي داشت دوباره زمين گير مي شد تا نفس تازه کنه ، دو تا عروسش خبر داده بودن که فردا شب ميخوان بهش سربزنن ، ده کيلو سبزي خورش خريده بود که تا دور و برش شلوغه ، پاک کردن سبزي خورش بيفته به گردن دو تا عروسش و خيالش براي سبزي فصل زمستون راحت بشه . از مغازه ي سبزي فروشي تا خونه راه زيادي نبود ولي سختش بود. پيش خودش مي گفت : اي دل غافل ، بالاخره شناسنامه کار خودش رو کرد و ديگه اين ننه ي غضنفر اون ننه ي غضنفر 40 سال پيش نيست که 20 کيلو سبزي مي خريد پنجاه تومن و به کول مي کشيد و مي برد و يک تنه پاک مي کرد و دورريزش هم مي داد به بز همسايه ، حالا بايد 10کيلو سبزي بخره هشتاد هزار تومن و کشون کشون خودشو به خونه برسونه و پاک کنه و دورريزش هم بکنه تو سوپ بده به باباي بچه ها که دندون براي جويدن نداره !
توي همين فکر و خيالات واهي بود که يهويي جوان بلند بالايي که به نظر مي رسيد پسر کاردرست و تحصيل کرده اي باشه جلو پاش سبز شد و در حالي که با نگاهي آميخته به نقشه اي شيطاني قيافه ي خسته ي ننه ي غنضفر رو ورانداز مي کرد آهسته به اون نزديک شد و گفت : مادر خسته نباشي ، کجا ميري کمکت کنم ؟ و دستش رو دراز کرد و بسته بزرگ سبزي رو گرفت ! ننه ي غضنفر مثل اين که وسط گرماي تابستون يه نفر ليوان شربت خنکي بهش رسونده باشه با خنده اي مليح و حاکي از تشکر نگاهي به قد و بالاي جوان انداخت و گفت : الهي پيرشي ننه ، خير از جوونيت ببيني. افتادي تو زحمت قربونت برم
پسر جوان که قدم اولش رو با موفقيت برداشته بود گفت : زحمتي نيست مادر ، من که دارم ميرم . سبزي هم که وزني نداره
ننه ي غضنفر با کنجکاوي پرسيد : تا حالا شما رو اين طرف ها نديدم ، بچه ي اين محل نيستي ؟ جوان گفت : نه مادر من دانشجو هستم و تو خوابگاه زندگي مي کنم . توي اين محل هم والله چي بگم ، دلم يه جورايي پيش کسي گير کرده ، از طرفي پدر و مادرم هم که فوت کردن ، من هم ميخوام قبل از اين که کرونا تموم بشه بدون جشن و بريز و بپاش عقد کنم و خيالم راحت بشه ، ولي حالا موندم که چيکار کنم !
ننه ي غضنفر گفت : اول خدا پدر و مادرت رو بيامرزه که يک همچي جووني تربيت کردن عينهو رخش ، دخترا خيلي هم دلشون بخواد که سر به بالين تو بگذارن ، حالا اين دختر کي هست ؟
جوان که تير دومش هم به هدف خورده بود از دادن نشوني خونه ي دختر طفره رفت و گفت : من فقط ميخوام يه نفر همراهي کنه و خودم رو به اين خانواده نشون بدم و نيمچه قرار و مداري بگذاريم تا بعدا با عمو و زن عمو بيام و کارو تموم کنم !
ننه ي غضنفر گفت : ننه جون اگه قابل بدوني بالاخره من توي اين محل مثل گاو پيشوني سفيد هستم و به چشم اهل محل غريبه به حساب نميام ، نميدونم چرا يه جورهايي مهرت به دلم نشسته و ميخوام برات قدم بردارم . حالا اون دختر هم نشد ، خودم بهترش رو برات جور مي کنم . ننه ي غضنفر يهويي حواسش رفت به دختر خواهرش که دو ساله پشت کنکور مونده ...
پسره که ديگه مطمئن شده بود نقشه اش گرفته ، وقتي رسيد در خونه ي ننه ي غضنفر ، باهاش قرار گذاشت که فردا صبح بياد و به اتفاق ننه ي غضنفر بره براي خواستگاري ! فرداي اون روز در حالي که ننه ي غضنفر کاملا آماده شده بود و دستي هم به سر و صورتش کشيده بود صداي زنگ خونه به صدا دراومد و وقتي ننه ي غضنفر در باز کرد همون جوان با يک دسته ي گل و يک جعبه ي شيريني مثل شاخ شمشاد ايستاده بود !
ننه ي غضنفر گفت : ننه جون اگه راه نزديکه پياده بريم . اما پسر جوان گفت : نه مادر اسنپ گرفتم و ... با همين نام و نشون ننه ي غضنفر سوار ماشيني شد که از قبل براي اين برنامه تدارک ديده شده بود . وقتي سوار شدند پسر جوان يک ليوان بستني که از قبل خريده و کارسازي کرده بود رو بيرون آورد و به ننه ي غضنفر تعارف کرد. همين که ننه ي غضنفر قاشق چهارم بستني رو به دهن گذاشت احساس کرد دنيا دور سرش مي چرخه و همچي خوابيد که انگار صد ساله از دنيا رفته  ...
ماشين از شهر خارج شد و همين که نزديک شدند به شهر ديگه اي که پنج ساعت با شيراز فاصله داشت ، ننه ي غضنفر چشمش رو باز کرد و از پسر جوان عذرخواهي کرد و نفهميد که بيهوش شده ، فکر کرد خوابش برده و گفت : خدا کنه کسي پير نشه ننه که ديگه نه اختيار خوابش رو داره و نه گلاب به جمالتون اختيار خودشو
پسر جوان هم انگار نه انگار که کي داره باهاش حرف ميزنه چون کم کم داشت به هدفش مي رسيد .
ماشين دم يک خونه ي ويلايي ايستاد و ننه ي غضنفر هم پياده شد و نمي دونست که 500 کيلومتر از شيراز دور شده و با خودش مي گفت : نمي دونم چرا يهويي هوا سرد شد و آسمون کشيد به هم ، کاشکي بيشتر لباس پوشيده بودم !
زنگ خانه ي مورد نظر به صدا دراومد و ننه ي غضنفر وارد شد و جوان هم پشت سرش به طبقه ي دوم راهنمايي شدند . پسر جوان ننه ي غضنفر را به عنوان مادرش معرفي کرد و پدر و مادر عروس خانم همراه با خاله ي عروس از آن ها استقبال کردند و بساط پذيرايي هم آماده بود ولي همه ماسک زده بودند و کسي به کسي نبود .
نيم ساعتي به تعارف گذشت تا اين که پسر جوان پيشنهاد کرد که براي رسيدن به تفاهم و درک متقابل چند دقيقه با عروس خانم در طبقه ي پايين صحبت کنند تا به قرار و مدارهاي جدي برسند و پس از اعلام موافقت پدر و مادر عروس ، پسر جوان قسمت بعدي نقشه ي خودش را اجرا کرد و با بيهوش کردن عروس در طبقه اول طلا و جواهرات موجود را با خودش برد که برد که برد .
نيم ساعت گذشت ، يکساعت گذشت ، دو ساعت گذشت ولي از عروس و داماد خبري نشد و ننه ي غضنفر فکر کرد ممکنه زيادي به تفاهم رسيده باشند ولي پدر عروس وقتي رفت سر و گوش آب بده ديد دخترش دراز به دراز افتاده و بيهوش شده و کار به کلانتري کشيد و وقتي دختر به هوش اومد معلوم شد که اين دو نفر در فضاي مجازي قرار خواستگاري گذاشته بودند و اون جا بود که ننه ي غضنفر فهميد تو اصفهان به خواستگاري رفته و از اون طرف هم از کلانتري به خونه ي ننه ي غضنفر تماس گرفتند تا بفهمند داستان سبزي خورشت درست بوده يا نه ! ساعت 11 شب عروس دوم ننه ي غضنفر گوشي رو برداشت و در جواب مامور تحقيق گفت : چي چي ميگي آقا ، مادر شوهر من تو اصفهان چيکار مي کنه ؟ بهش بگين ما سبزي ها رو پاک کرديم ، بلند شو بيا فيلم در نيار .

شماره روزنامه:7106
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)
آخرین ویرایش در سه شنبه, 23 دی 1399

موارد مرتبط