چاپ کردن این صفحه

آدمي و عشق  

توسط محمد عسلی/ مدیر مسئول روزنامه عصرمردم 10 بهمن 1400 229 0
سرمقاله" محمد عسلی" 11 بهمن 1400        آدمي و عشق

احساس بودن در زلال آب، در رنگ، درنماي سيماني و نوري که از شيشه مي تابد و آينه-اي که تو را و مرا و ما را به خودمان مي شناساند و آبي آسماني که در طيف شناور است و بادي که بهار را از دورتر مرزها، از آن ديارهاي نديده، از فراز آسمانها مي آورد و مي برد و باراني که هوشمندانه جاري مي شود درون جويبارهايي که اميد سنجاقک ها را از پس خواب دانه ها به پونه هاي وحشي پيوند مي زند و کبکي که مي خرامد در دشت هايي که ميزباني مي کنند. شقايق ها ، چه زود مي روند و چه دير مي آيند و نفس اسبي که در تاخت به نفس اشتياق سواري گره مي خورد در عبور از کناره طول گندمزارهاي سبز در سبز به هنگامه وزش باد بامدادان که موج در موج و پشت در پشت ساقه اي در تب زود رسيدن را درهم مي پيچاند و ذوق قلب کوچک کودکانه را تحريک مي کند و کوهساراني که آيينه مي شوند براي ديداري از جنس مه پيمائي با نگاه خورشيد در دمادم ظهر و ذوق دخترکي که هواي پريدن دارد در آغوش مهر مادري که محبت دل ناآرام را به دست کوچک گل هاي عطرآگين پيوند مي زند و قلمي که راوي واژه هاي لطيف است براي بيان احساس دير مجال مردي که دورافتاده از حضور و مي گذراند روزهاي با هم نبودن را در هجراني که خود زنداني روح ناآرام است و همه باز و بسته شدن بختي که مي نشاند در 18 سالگي گل خنده هاي اشتياق را در سرزمين کوچک خوش عطر و بوي احساس براي انتظاري طولاني و رشد و نمو رنج رسيدن براي راهيابي به گنجي که دست نخورده از بدو هبوط آدم تا به اينک است، همه و همه مولود عشقند.
عشقي که آنقدر تقسيم شده در اعداد خواهش ها که از خاصيت افتاده وقتي شاعري از سر مهر سرود:
«عشقت نه سرسري است که از سر به در شود
مهرت نه عارضي است که جاي دگر شود
عشق تو در درونم و مهر تو در دلم
با شير اندرون شد و با جان به در شود...»
آري عشق همان جوهره هستي، همان نيروي حرکت دهنده استخوان ها که در خون شناورند. خوني که خود از نيرويي ديگر وام مي گيرد و آن نيرو از نيرويي ديگر و در اين دور که مي چرخد و مي چرخاند حتي پس از مرگ که استحاله مي کند تن را و فنا مي شوند چهار ستون تن اما حرکت ها که زبان را چرخانده اند و دست ها که احساس را با تمامي سنگيني وزن تحمل کرده اند و قدم هايي که پيموده اند زير و بم هاي زمين را و گيسواني که بر باد داده اند احساس عاشقانه خود را و چشماني که در خواب و بيداري تمامي ديدني ها را به انبار قلب برده اند و دلي که از تولد تا مرگ با نگراني و اضطراب تپيدن را به استمرار ميزبان بوده و احساساتي که در تمرين مدام نمره قبولي گرفته اند براي آمادگي ترک دنيايي که چند صباحي ميزبان بوده است، همه ابزار عشقند که نمي مانند تا عشق بماند و آنکه گفت:
«آه سرگشتگي ام در پي آن گوهر مقصود چراست
در پي گم شده خود به کجا بشتابم؟ ... »
در عشق شناور بود و حاصل آن شناوري، سئوالي بي پاسخ است زيرا مخاطب هرچند آشناست اما ناپيدا.
و اينک اين کلمات که راوي عشقند برآمده از عشق اند و عشق هم در اعم و اخص هويت و معني برآمده از عشق است. عشقي فارغ از تعلقات، عشقي که آفرينش را به تصوير کشيد و به آن جان داد و آن همه زيبائي را به تماشا نشسته و قلم را براي ثبت هر حرکتي چرخانده تا آن شود که مي بينيم و نمي بينيم.
آدمي که در اين پراکندگي به نظمي ناپيدا درآمده خود راوي عشق است هرچند در ذات عشق مسحور است و اين هنر است که ذات خود را به دل ما پيوند زده هنري که از بالا آمده بالايي که چهار جهت اصلي را درنورديده و آسمان را به زمين و زمين را به آسمان کوچانده تا نفسي بي اختيار با دم و بازدم، ديگ سينه را به جوش آورد و عشق نمايان گردد. آنگاه ببينيم که به قول حافظ چرا؟:
«گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد...»
و آنچه نمي شود همانست که شده و آنچه شده همانست که نمي شود زيرا آب برآمده از عشق است و ابر برآمده از آب و باد برآمده از ابر و باران برآمده از باد و چون نيک بنگريم همه برآمده از عشقند و عشق در کليت خلقت جوهره هستي است و هستي خود عين عشق است پيچيده در حرير مهر که خود برآمده از عشق است که در ازل ز تجلي دم زده تا حرکت روان سازد زندگي را و زندگي نمايانگر عشق شود...
والسلام

شماره روزنامه:7405
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)
آخرین ویرایش در یکشنبه, 10 بهمن 1400

موارد مرتبط