روزنامه عصر مردم در سراسر جهان یک پورتال خبری آنلاین آنلاین و منبع برای محتوای فنی و دیجیتال برای مخاطبان با نفوذ خود در سراسر جهان است. شما می توانید از طریق ایمیل یا تلفن به ما بپیوندید.
+(98) 713-234 8010-13
پس از مطالعه کتاب اینگونه اندیشیدم که دو حریف قدر روبروی هم نشستهاند و هر یک سعی دارند دیگری را از میدان مبارزه بیرون کند. و اینگونه است که نفع نهایی را خواننده میبرد که شاهد زورآزمایی دو هماورد هستند.
سابقهی جناب مجاهدنقی در مورد تاریخی شفاهی به این آثار بازمیگردد. مصاحبه با شاعر برجسته شیراز و ایران منصور اوجی- زندهیاد صادق همایونی و امین فقیری داستان نویس، اینگونه که شنیدیم مصاحبه شفاهی با ابوتراب خسروی را زیر چاپ دارند.
ایشان اهدافی را برای مصاحبه با آقای محمد عسلی برشمردهاند که ده مورد را شامل میشود. نتیجه را خودشان در صفحه 386 رقم زدهاند.
«از بخت شاکرم و از روزگار هم، امیدوارم با این کار توانسته باشم بخشی از دین خود را به معلمان و دبیرانم، خاصه آنان که در دبیرستان ملاصدرای شیراز حق بر گردنم دارند ادا کرده باشم. دبیران زحمت-کش سالهای 1358 تا 1361 که اگر شده در حد آوردن نام، سعی کردهایم از آنها یادی کنیم و اگر از من بپرسند ایام عمر خود را همین دوره میدانم.»
با توضیحی که جناب مجاهدنقی دادهاند به این نکته هم واقف میشویم که علت برگزیدن جناب محمد عسلی زندگی پرماجرا و پر از فراز و نشیب ایشان از کودکی تا صاحب امتیازی روزنامه وزین و فرهنگی عصرمردم بوده است. بدین خاطر تمام مصاحبهها را در هفده قسمت تقسیم کردهاند که هر قسمت گویای پارهای از زندگی ایشان بوده است. اینگونه هم کار برای مصاحبهگر و مصاحبه شونده راحتتر میشود.
معمولاً دوران کودکی جذاب و خواندنی از آب درمیآید. میدانیم که شکلگیری یک فرد در آینده پیش رو روی شالودههایی است که در زمان کودکی نهاده شده است.
زندگی محمد عسلی در زمان کودکی مترادف با کار و زحمت بوده است. چرا آقای عسلی هیچگاه به فقر مطلق اشاره نکرده، یکی اینکه کل خانواده با کار و تلاش این نقیصه را پوشش میدادند. گویا باور داشتهاند که فقط کار و زحمت شبانهروزی است که انسانها را از افتادن به دامان فقر نجات میدهد.
پدر شریف است و الگوی همهی آنها برای خستگیناپذیری. وقتی بچهها به عیان میبینند که چگونه پدر به خاطر به دست آوردن روزی شب و روز نمیشناسد، آنها نیز قدرشناسند، تربیت درست شدهاند. میدانند در هر مورد باید کمک به حال پدر شوند و اینگونه هم بوده است.
یکی از امتیازهای این خانواده یکی هم این است که به قول سعدی: همه قبیله من عالمان دین بودند- و اما: مرا معلم عشق تو شاعری آموخت.» در اینجا ما معلم عشق را کار و کار و کار میدانیم و شاعری را زندگی.
«مرحوم پدر من میرزا بابا عسلی معروف به آقاشیخ بود که نزد دایی روحانی خودش، مؤمن استهباناتی تلمذ کرده بود. هر چند بخش اعظم اطلاعات و معلوماتش را مدیون نشستهای محفلی و پای منبرنشینی بود. ایشان به صورت جسته گریخته قرآن، نصاب الصبیان، حافظ، سعدی و برخی آموزههای دینی را در مکتبخانه خوانده بودند.»(ص15)
طبیعی است که نقل محفل این خانواده شعر و شاعری و مبانی دینی باشد و حلال را از حرام تشخیص دهند و در راه درست گام بردارند. باید گفت همان طور که آقای عسلی گفته است عشق پدر در چهار چیز خلاصه میشد. «آب- درخت- نماز و عبادت» طبیعی است چنین کسی ورد زبانش این باشد که خدایا به داده و نداده است شکر- فکر میکنم به خاطر انس با اشعار سعدی و حافظ همگی برادران طبع شعر دارند. میسرایند و خوش میسرایند. مخصوصا جناب اسماعیل عسلی دستی گشاده در طنز هم دارند و با دید خوبی که از جامعه و دردهای آن دارند به راحتی آنها را به زبان طنز بیان میکنند.
مسأله مهمی که محمد عسلی از آن غافل نماندهاند «فرهنگ مردم» است. به هر بهانه شده (البته بهانههای موجه) از فرهنگ عامه سخن میگویند. مثلاً مشاغل آن زمان در استهبان:
کلاه مالی، نمدمالی، خیاطی، دباغی، عصاری، شیرهکشی، اردهسازی و حتی یک سری مشاغل پست.
حتماً پژوهشگر محترم فرهنگ مردم استهبان جناب آل ابراهیم این مشاغل را به طور مشروح معرفی کردهاند. در صفحه 25 سفالگری و آثار عتیقه مربوط به آن را توضیح دادهاند. در صفحه 26 «کهل را توضیح دادهاند که در انقاط لرنشین فارس به آن کیل حضرت عباس نیز میگویند. «نان گرفتن» مراسمی برای زنده ماندن بچه اجرا میکردند. «فتور» بازی که با ریگهای یک سانت در یک سانت انجام میشود و دقت بچهها را بالا میبرد.
بازی «تُرتری»، «اسم چه خونه، خونه به خونه، خونهی کی؟» «تکربازی»، «سر کچلو»، برای هر کدام باید توضیحاتی داد که از حوصلهی مقاله خارج است. البته افسانهها ذهن کنجکاور بچهها را سیراب میکرد.
چوب درخت مورد- موروغن دان در صفحه 243
خاطرات این بازیهای کودکانه در بزرگی گاه منشاء شعرهای زیبایی میشود. شعری که منصور اوجی هم لب به ستایش آن گشودهاند که: «اگر در عمرت همین قطعه شعر را گفته باشی شاعری»
«پل، بید بود/ کهنه درختی ز عهد دور/ آب زلال چشمه، روان در مسیر رود/ خورشید ظهر/ آینهگردان آفتاب/ شنهای سینه مال ز پهلوی ماهیان/ جولانگه کپوری گریزپا/ در دستهای کودک مشتاق روی پل/ قلاب، نیش سوزن مادربزرگ بود/ پل، بید بود/ ریشه دوانده درون آب/ کودک نشسته گرم/ دلواپس فتادن ماهی درون آب.
***
در فصل بعد سوالات همگی مربوط به دوران ابتدایی است. مدارس چهارایه (نگارنده خود با این وضعیت روبرو بوده است) و نام بردن از معلمان و خصائل آنها- مانند فرد بسیار شریفی چون سید احمد تقوی که همکار صمیمی ما در روزنامه عصر بوده و آقای عسلی احترام زیادی برای ایشان قائل بوده و هستند.
ایشان معلم کلاس ششم ابتدایی آقای عسلی هم بودهاند.
وقتی مصاحبه کنده از آقای عسلی میپرسند علت علاقه شما نسبت به شعر و ادبیات چیست؟ در جواب میگویند: «گرایش به ادب و فرهنگ علاوه بر اثرپذیری از مرحوم پدر و مادرم، در سالهای ؟؟؟/ و در منزل دو داییام در شیراز شکل گرفت. ضمن آنکه قبلاً از نقش پدرم که بسیاری از اشعار حافظ را از بر داشت و شبهای زمستان در کنار بخاری برای ما میخواند سخن گفتهام.»(ص55)
نقش داییها در تربیت محمد عسلی بسیار زیاد بود. چون ایشان تقریباً دوران دبیرستان را زیر نظر داییها مخصوصاً آن دایی که خیاط بودند سپری میکردند. در چند مورد آقای عسلی به این نکته اشاره دارند که من شاید چند برابر مجتبی که به من میشد برایشان کار میکردم و این مسأله به گونهی غیرمستقیم به مسأله مهمی اشاره دارد. اما در حقیقت نقش داییها مخصوصاً دایی بزرگتر بسیار پررنگتر است. چون نوجوانی دوازده- سیزده ساله آن هم در شهر غربت میتواند به راه کج نیز میل کند. که خوشبختانه هم تربیت خانوادگی و هم کشش به سوی ادب فرهنگ از ایشان موجودی ساخت که میشد به او اطمینان کرد. فکر میکنم «کار» یکی از عواملی بود که در شکلگیری شخصیت محمد عسلی نقش مهمی را ایفا کرد. کار نقطه مقابل فقر است. کار انسان را مثل فولاد آبدیده میکند اما فقر میسوزاند و میپوساند و خوار و خفیف میکند.
در مقابل سؤالی که چرا به دبیرستان زینت میگفتند «زینت پلویی» جواب دادهاند: «بله، دلیلش هم این بود که از محل وقف زینتالملوک در روز سوم شعبان هر سال برای تولد امام حسین پلو میدادند و به همین خاطر به نام زینت پلویی مشهور بود.»(ص66)
در اینجا باز هم از مهارت دایی در خیاطی و شیکپوش بودن خودشان صحبت میکنند و اینکه روزی برحسب اتفاق سر چمدانشان میروند و عکس مصدق را میبیند. و دایی تأکید میکنند که این جریان را جایی بازگو نکند. معلوم است که آقای عسلی از همان زمان فرق میان خائن و خادم را میشناخت و سرنوشت وطن دغدغهی مهمی برایشان بوده است. از خاطرات شیرین دوران دبیرستان زینت یکی شعر خواندن (دکلمه شعر مشهور شهریا) برق رفتن و مسأله بیبی ایشان که از حیاط منزلشان گوش میدادند(ص69) به قول آقای مجاهد میتوانست یکی از قسمتهای «قصههای مجید» باشد و خاطره دیگر از زندگی خودشان است.
«دبیرستان میرفتم. دبیرستان مکتبی پشت خیابان سید ابوالوفا و نزدیک شیر و خورشید. از خیابان فرح میرفتم دبیرستان، انتهای خیابان فرح دیدم یک بچه عقابی بزرگ و زخمی و نیمه جان در دستش است. پرسیدم این پرنده را کجا میبری؟ گفت پدرم شکارچی است، گفته این را ببر یک جای دوری، در زمین باز، بگذار و بیا. گفتم میدهی به من؟! گفت: نه. گفتم این پنج ریال را بگیر مال خودت. پذیرفت. پول را گرفت و عقاب را گذاشت و رفت. بال عقاب را بستم به طرف «زمین کشاورز» حرکت کردم که مغازهای در خیابان زند و نزدیک سینما مترو بود. گفتم یک عقاب دارم. برای «تاکسی درمی» میخواهید؟ گفت: چند؟ گفتم بیست تومان. گفت: هفده تومان. فروختم. حالا بلیط سینما چقدر است؟ یک تومان. رفتم مدرسه و گفتم بچهها هر کی میآد، مهمان من سینما. با تعداد زیادی از بچهها رفتیم سینما.(ص72)
نشان به همان نشانی که حکم اخراج هس روز روی پیشانیاش میخورد و در پروندهاش ثبت میگردد. بزرگترین اتهامش تعطیلی مدرسه بوده است که با پا در میانی دایی و دادن تعهدی سفت و سخت این مسأله پایان میپذیرد.
نتیجه اخلاقی اینکه مصاحبه شونده از همان ابتدا قدرت صرفنظر از پول را داشتهاند. رفیقباز بودهاند. پول یامفت را به خانه نبردهاند. چون زحتی برای به دست آوردنش نکشیده بودند. اینگونه بذل و بخشش کردهاند. در بین خوانندهها دست روی هنرمندان واقعی میگذارد. محمودی خوانساری آن روزها شیراز بود و در رادیو شیراز میخواند و اتفاقاً به شغل خیاطی مشغول بود. بعد به کارش ارج نهادند و او را برای برنامهی گلها دعوت کردند و بعد صدای ایرج، گلپا، عبدالوهاب شهیدی و بنان را میپسندید. از زنها هم مرضیه و الهه و هایده از آهنگهای کوچه بازاری هم این مطلع یک ترانه در خاطرش مانده است: سر تو انداختی پایین، جواب سربالا میدی؟
در اینجا درباره گروهبندی روحانیون حرف میزنند که هر کدام در مسجدی برای خودشان پایگاه داشتهاند «آقای پیشوا امام جماعت مسجد نو بود که بعد شد مسجد شهدا. ایشان اولین صندوق قرضالحسنه در شیراز را در خیابان لطفعلیخان زند دایر کردند. برای خودش طرفدارانی مثل مجدالدین محلاتی پسر مرحوم شیخ بهاءالدین محلاتی داشت. گروههای روحانی در فارس دستههای خاصی بودند. یکی همین مرحوم پیشوا که گفتم ؟؟؟؟؟ در مسجد نو بود، دیگری آیتاله شهید عبدالحسین دستغیب که در مسجد جامع عتیق سمت امامت جماعت را داشتند. دیگر آقایان فالی و مصباحی و سید مهدی دستغیب و امثالهم بودند که جزء وعاظ و روضهخوانها بودند. دیگر فخرالمحقیقین استهبانی و برادرش مجدالمحققین بودند که یکی در شیراز و دیگری در تهران منبر و مراسم داشتند. از بازماندههای دستغیبها آیتاله سید علی اصغر دستغیب و آیتاله آسید علی محمد دستغیب هستند. مسجد شمشیرگرها در اختیار آیتاله محی الدین حائری و مسجد الرضا در اختیار آیتاله سید علی اصغر دستغیب بود که هر کدام برای خودشان مشی خاص و طرفدارانی داشتند(ص81)
یک سؤال برای نگارنده پی میآید که آیا «شیخ بهاءالدین محلاتی» آیتاله نبودند؟
و بعد از دایی دومشان «مجتبی روسفید» میگویند که طبع شعر داشتند و کتابفروشی. نگارنده خود بارها به در مغازه ایشان مراجعه کرده بود. خدایش بیامرز. یکی از شعرهای ایشان:
«گر نداری زبان حرف زدن
پنج پ اختیار باید کرد
پژ و پارتی و پول بر رویی
بگویی هم ناهار باید کرد(ص85)
خدمت سربازی برای محمد عسلی سرشار از خاطرات تلخ و شیرین است که میتواند با کمی تخیل و افزودن شاخ و برگی به واقعیت آن را به صورت یک داستان ناب هنری درآورد. البته باید گفت وفاداری تمام و کمال به حقیقت کار را تا حد یک گزارش صفحه حوادث پایین میآورد.
هنگام ورود به پادگان، درجهدار از دیدن شیشههای درون ساک متعجب میشود و میپرسد اینها چیستند؟ جواب میشنود «عرق». درجهدار با خوشحالی و از این که سوژه بسیار خوبی به دست آورده است او را به نزد فرمانده میبرد. فرمانده کمی از محتویات شیشه را میچشد و متوجه میشود که تماما عرقیات گیاهی است.
کل این ماجرای شیرین را میتوانید در صفحان 101 و 102 بخوانید.
در مورد تمایلات سیاسی به این سطور در صفحه 161 توجه کنید. این گفتهها بسیار حائز اهمیت است.
«مرحوم پدرم با وجود آنکه دیدگاه سیاسی ضد سلطنت داشت اما با هیچ گروه و دسته و جمعیتی رابطه نداشت. اما دایی دوم من به افرادی در جبههی ملی مقاومت تعلق خاطر داشت و به هر حال جذب حزب توده شده بود و رفت و آمد میکرد و افکار آنها را بازگو مینمود و تحت تأثیر بود، هرچند سواد خواندن و نوشتن نداشت.
من در میان دو خانواده با دیدگاههای متفاوت بزرگ شدم؛ خانواده پدری سنتگرا و خانوادهی دائی محمد تجددگرا. دانشگاه به من آموخت که آزاده باشم و استقلالطلب. مسجد به من آموخت خدابور باشم و با توکل. جامعه به من آموخت از رنجها و سختیها برای رسیدن به هدف استقبال میکنم. کتابهای گوناگون و مطالعهی روزنامهها و مجلات به من آموختند که به روز باشم و از پیلهی تعصبات کورکورانه به درآیم. و در نهایت زندگی به من آموخت که با فقر مبارزه کنم و خودکفا باشم.»
***
جوانترین مدیر دبیرستان تا آن زمان کسی نبود جز محمد عسلی. دبیران با سابقه ابتدا با دیدهی شک و تردید به این انتصاب مینگریستند اما پس از یکی دو ماه به شایستگی ایشان ایمان آوردند. وقتی از تهران به شیراز آمدند ابتدا در دبیرستان حاج قوام به کار مشغول شدند. بعد که به دبیرستان ملاصدرا منتقل شدند تفاوت اساسی را در کادر دبیران و میزان علاقه دانشآموزان در دریافت دروس بود.
دبیران دبیرستان ملاصدرا عبارت بودند از احمد همتایی و دانشور(زیست شناس) صداقتکیش- اژدری- لیاقت و انوار (ادبیات فارسی) نظام الدین جرسه و میرزا نجفی و هادی نجفی و فروردین (ریاضی) هجت زاده و قهرمانی (فیزیک) جواهریان و بامداد(شیمی) رهنما و ابطحی (زبان) درودچی (اقتصاد) مقصودی (تاریخ و علوم اجتماعی) مرحوم حسام زاده(شیمی) برهان حقیقی (اقتصاد).
واقعا مدیریت در آن مدرسه در آن شرایط خاص هم صبر ایوب میخواست و هم زور پیل، سر تمام گروهها در مدرسه باز بود و هر روز به یک بهانه آرامش مدرسه به هم میریخت اما این مدیر جوان با سیاست مدارا و تسامل مشکلات را یکی پس از دیگری برطرف میکرد تا اینکه دبیرستان ملاصدرا روی آرامش دید و دانشآموزان توانستند به راحتی از تعلیمات دبیران استفاده نمایند. به خاطر همین مدیریت صحیح بود که جناب عسلی را به ریاست تربیت معلم آب باریک منصوب نمودند و او بیشتر کسانی که به کارشان ایمان داشت از جمله سید مهدی فلسفی که از قدیم و ندیم با هم دوست بودند، احمد همتایی، منصور اوجی، دکتر غلامعلی عطایی، دکتر مسدد، اسداله لالهپرور، فرهنگ بقایی و دیگران را به آنجا برد. پس بقای کار بر پایهی دوستی ریخته شد و اینگونه مدت زمانی که آقای عسلی عهدهدار مدیریت مرکز شهید مطهری را داشتند یکی از شکوفاترین دورانها شد.
سرپرستی روزنامه کیهان در فارس جزء خاطرات خوب محمد عسلی است. در یک شماره سیروس رومی مطلبی راجع به نقیبالممالک گوینده شیرازی امیر ارسلان نوشت. دو غزل از زندهیاد پرویز خائفی و دو غزل نیز از منصور اوجی و یک داستان با عنوان پشت سر را نگاه نکرد از نگارنده.
پس از طی دورهی کارشناسی ارشد به مهمترین عشق دوران زندگی که داشتن یک روزنامه مستقل بود جامهی عمل پوشاندند در چند سال اول با چنگ و دندان و قرض و قوله روزنامه را درآوردند. محل اولیه در اتاقی کوچک در مدرسه صدرا قرار داشت.
«پنج نفر بودیم، من و امین فقیری و داییام مجتبی روسفید و امین عطایی و سیروس رومی. بعد با اجتساب پیام شعبانیان شدیم هفت نفر. بعد خانم آزیتا محمدپور و خانم جدید به ما پیوستند.»(ص256) و بعد فریده برازجانی مسئول صفحه شعر شد. محمد ولیزاده هم آمد. صدرا ذوالریاستین هم آمد. امروز این روزنامه که بیشتر بار فرهنگی دارد با کادری هشتاد نفره به کار خود ادامه میدهد.»
به عقید نگارنده تمام تجربیاتی که محمد عسلی در طول زندگی به دست آورده بود یک طرف، چاپ روزنامه در طف دیگر. چرا که هیچگاه ناامید نشد و دست از ریسک کردن برنداشت. من خود شاهد بعضی از رویدادهای مرتبط با تهیه کاغذ و دستمزد کارکنان و هزار گرفتاری مربوط به چاپخانه بودم. اما دوست ما تمامی این مشکلات را یک به یک از میان برداشت. حتی به آلمان سفر کرد تا دستگاه چاپ تهیه کند. هیچ فرد عادی با این همه خستگی و وضع مالی جرأت این کار را نداشت و ندارد. بسیار کسان را دیدهایم که بعد از چند شماره عطای چاپ روزنامه یا هفتهنامه و ماهنامه را به لقایش بخشیدهاند و راه سلامت را به پیش گرفتهاند. اما دوست ما هر چه که در طول زمان ضربه میخورد آبدیدهتر میشد و عزمش راسختر.
به پیشنهاد سیروس رومی هفتهنامه ادبی هم به صورت لایی روزنامه به چاپ رسید. بعد محمد ولیزاده آمد و دست آخر مجله وزین عصر پنجشنبه درآمد. این مجله با همکاری یکی از بهترین نویسندگان جوان ایران یعنی شهریار مندنیپور و با همکاری محمد کشاورز به چاپ رسید. این مجله خیلی زود جایش را در میان ادبدوستان باز کرد و حتی به کشورهای دیگر نیز فرستاده میشد. ولی چقدر حیف شد که تیغ سانسور هم یقه این ماهنامه وزین را گرفت. با وجود این محمد عسلی ناامید نشد و هفتهنامهی هنگام را به سردبیری هادی محیط و سپس نویسا را محسن دانش بیرون آورد. مسأله مهم اینجا بود که دیگران به فکر گرد کردن پول بودند اما دوست ما بیشتر در فکر پیوستن حلقههای ادبی به یکدیگر بود. و هنوز هم به فکر بیرون آوردن مجلهای به همان سبک و سیاق «عصر پنجشنبه» هستند. خدا به ایشان تاب و توش و توانایی بدهد تا بتواند اندیشههای مردمی خود را سامان بخشد.
در آخر از دوست بسیار عزیزمان جناب داریوش نویدگویی که کمر همت به چاپ «تاریخ شفاهی مطبوعات فارس» بستهاند باید تشکر کرد.
به عقیده من بهترین سپاسنامه را فرزندشان احمدعلی به مناسبت سالگرد تأسیس روزنامه عصرمردم سرودهاند میدانیم. چون این نوشته تمام دغدغههای پدر- روزنامهنگار و خانواده محترم را به خوبی نشان میدهد. و بعد از دوست عاشقمان «عبدالرحمن مجاهدنقی» هم باید هزاران بار تشکر کرد. همت بزرگ هم در وجود مصاحبهکننده و هم مصاحبه شونده تا فصلی به نام عاشقی یافت میشود آن هم به وفور...
«بیست سال یعنی: هفت، هشت سال کمتر از عمر من!/ بیست سال یعنی: «شما بخورید من میام!»/ بیست سال یعنی: آقا! پدرم مشغلهاش زیاد است و نمیتواند به مدرسه بیاید؛ میشود مادرم بیاید؟/ بیست سال یعنی: 4 صبح تلفن خانه زنگ بخورد. خبر کوتاه باشد و از زمانی که پدر رختخواب را ترک میکند تا زمانی که به دستگاه چاپ همیشه خراب میرسد همان قدر بلند باشد که دوباره نشستن گنجشکهای درخت نارنج بر کف حیاط/ بیست سال یعنی: هر روز شنیدن: «تو چکارهی محمد عسلی هستی؟/ بیست سال یعنی: اولین چیزی که حیاط خانه را لمس میکند روزنامهای باشد که به درون هل میخورد [حتی پیش از آنکه آفتاب!!]/ بیست سال یعنی، بیشتر از یک موی سیاه، روزانه سفید شود/ بیست سال یعنی، موسیقی متن خانه علیالدوام صدای گویندهای باشد که شرح خون دل مردم دنیا را روزی صد بار به تو مو به مو گزارش کند [مبادا فراموش شود یک دم!]/ بیست سال یعنی: لباس پوشیده و آراسته، همراه همهی اهل خانه، منتظر صدای بوق ماشینی باشی که گاهی آنقدر دیر میرسد که آن لباسها، لباس خوابند نه مهمانی/ بیست سال یعنی: دلتنگی مادر، هر روز منتظر بر سر سفره، با غذایی که باید حداقل دو سه بار گرم شود تا بالاخره برق قاشقها را حس کند/ بیست سال یعنی: عشق یک مرد که دوست ندارد هیچ سال، سال آخری باشد که این کلمات به ظاهر سیاه رنگ، با خون دل او و عدهای بر کاغذ نحیف ثبت میشود. [هرچند که ثبت است بر جیدهی عالم دوامشان]/ بیست سال یعنی این بغضی که همین الان گلوی مرا هزار کیلومتر آن طرفتر از شما فشار میدهد و لبی که میگزم به حسرت، [مگر این فاصله مرا قدردان کند] عصرمردم! برادر بیست سالهی من، باید بگویم که با وجودی که چشم دیدنت را ندارم! اما به تو میبالم. تو خلفتر از من بودهای. میدانم.
روزنامه عصرمردم در۱۶آدر سال ۱۳۷۴ به نام عصرو با رویکرد فرهنگی سیاسی اجتماعی وبا گستره استانی به مدت ۴ سال بدون وقفه انتشار یافت با توجه به استقبال خوب مخاطبان با نام عصرمردم و با گستره سراسری در استانهای جنوبی و مرکزی کشور توزیع شد مهمترین ابتکار و موفقیت روزنامه عصر مردم از آغاز تا به اکنون که ۲۵ سال از انتشار آن میگذردانتشار هفتهنامه ها و ویژه نامه های شهرستانی است که هم اکنون نیز تعدادی از آنها در حال انتشارند.
https://asremardom.ir/ لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
از ارسال دیدگاه های نا مرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
در غیر این صورت، «عصر مردم» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.