وارد حساب کاربری خود شوید

نام کاربر *
کلمه عبور *
مرا به خاطر بسپار

ایجاد یک حساب کاربری

فیلدها با ستاره (*) مشخص شده اند مورد نیاز است.
نام *
نام کاربر *
کلمه عبور *
تائید رمز عبور *
پست الکترونیک *
تأیید ایمیل *
کپچا *
Reload Captcha

    آری روزگاری بود!  

    توسط محمد عسلی/ مدیرمسئول روزنامه عصرمردم 19 دی 1403 10 0
     یادداشت 19 دی 1403 محمد عسلی                آری روزگاری بود!
    روزگاری است که دستی به آب چشمه فرو نیست. پروانه‌ای در هوای عطرآگین پونه‌های وحشی، در کنار زمزمه جویبار و در بالگشایی پرواز حس زیبائی را در ذهن با آوازی از سر شوق نظّارگان را به سکوتی میهمان نمی‌کند. نسیمی پیام‌آور طراوتی از آن سوی مرزها نیست. هوایی بکر در دم و بازدم جریان خون را به نشاطی نمی‌رساند. روزها در پس پرده آلودگی‌ها به روز نمی‌مانند و شب، معنای خلوت در آرامش را از دست داده است. دیگر سواری به تاخت از کنار جاده گندمزارها گذر نمی‌کند تا به هنگامه تداخل نفس اسب در شتاب، طعم زیستن در سبزینگی گندمزارها را حس کند و عبور مگس از تندباد بهاری در تلاطم بودن و نبودن را به فلسفه حیات پیوند زند. دیگر کوهی به هر ارتفاع نفسی پاک را تجربه نمی‌کند و بال‌های قمری‌ها در باز و بسته شدن از چربی‌های معلق در هوا رهایی ندارند. زمین با همه داشته‌هایش به اسارت ماشین خو کرده و مدام رنگ عوض می‌کند. اصالت از شیر گاو و گوسفند و میوه‌های درختان با تغذیه‌های سمی رفته است.
    آب‌ها، دریاها و اقیانوس‌ها، ماهی‌ها و جانداران در آب را به آلودگی‌های ناشی از سوخت‌های فسیلی عادت داده‌اند تا آنها هم چونان ما زندگی در تغییر را تجربه کنند. دیگر در هوای نامطبوع رایحه‌ی گلی به مشام نمی‌رسد و ذائقه‌ها طعم حقیقت خوراکی‌ها را احساس نمی‌کنند. آسان‌طلبی نیروی پاهایمان را حبس کرده، ماهیچه‌ها را زندانی نشستن‌ها کرده‌ایم تا چاقی زودرس زمین‌گیرمان کند چه بسا در استمرار اضطراب‌های طولانی خواستن‌هایی تحقق نمی‌یابند و عشق‌هایی که به هوس تغییر ماهیت داده‌اند افزونند.
    ما در پیوستگی زندگی شهری به نیروی برق محتاجیم که اگر قطع شود آبی در لوله‌ها جریان نمی‌یابد. چراغی روشن نمی‌شود. از ارتفاع آپارتمان‌ها توان پائین آمدنمان نیست. یخچال‌هایمان هر آنچه در ذخیره دارند را فاسد می‌کنند. چراغ گازمان روشن نمی‌شود. در چهارراه‌ها به درد چه کنم گرفتار می‌شویم و در تراکم اتومبیل‌ها زندانی حرص نرفتن‌ها می‌گردیم.
    به‌به چه کشفیاتی کرده‌ایم! و چه تلاش‌هایی که ما را از اصالت انداخته و از زمین و زمان به دور انداخته است و اگر جنگی از جنس جنگ‌های بی‌رحمانه امروزی در گیرد که دیگر برقی در کار نباشد و آبی به داخل لوله‌ها جاری نشود پیرمردان و پیرزنانمان که بماند فرزندانمان هم قادر نخواهند بود از پله‌های آپارتمان‌های در ارتفاع پایین بیایند.
    در بالا بالاها که نمی‌توان نفس تازه کرد در پائین‌ترها هم که بماند. راستی ما زندانی عادتی شده‌ایم که گسستن از آن نتوانیم حتی اگر اراده جمعی به تغییر کنیم دیگر چشمه‌ای نمانده و جویباری که بتواند میلیون‌ها دست را به طراوت و پاکیزگی آشنا کند.
    دیگر کوچه‌ای با سلامی فتح نمی‌شود و زاغکی بر فراز بامی هشدار نمی‌دهد.
    اگر برق نباشد و یا نتواند که بیاید تمامی وسائل برقی که ما را به آسانخواهی عادت داده‌اند به کار نیایند، به قول سهراب سپهری «پسری ماه را بو نمی‌کند و بُزی از خزر جغرافیا آب نمی‌خورد و زنی نور در هاون نمی‌کوبَد...»
    راستی ما از بهم پیوستگی‌ها چه می‌دانیم در این عالم وانفسایی که به قول برزویه طبیب «زمانه میل به ادبار دارد و چنان استی که گویی خیرات مردمان را وداع کردستی...» این روزها خبری از دورترها می‌رسد که چین سدی عظیم ساخته است که روی گردش زمین تأثیر گذاشته و آن را کند خواهد کرد تا روزها طولانی‌تر شوند. دور نیست که ما کاری کنیم که زمین انتحار کند اگر برایش غیرتی باقی مانده باشد.
    ای عجب! ما را چه می‌شود در این روزگار بی‌رحم دل‌بسته به جیره و مواجبی که نه از دل زمین بیرون می‌آید با دست‌های در کار و نه از درختی به صبر در چهار فصل رنگ و رو رفته، نگاهمان به صورتحساب‌های بانکی به هر ماه دوخته است که اگر برقشان قطع شود نتوانند خبررسانی کنند که ما در گوشی‌های تلفن همراهمان رؤیت کنیم در لحظه‌ای که زودهنگام ارقام به فراموشی می‌روند!
    اینک دریچه‌ای بسته روبروی من که از آن آسمان پیدا نیست، دیوارهای بتنی با قفسه‌های تو در تو، سهم ما از آسمان جز این نیست در شهری که به حصار آهن و فولاد درآمده و ستون‌ها جای سروها را گرفته‌اند و حیاط‌ها با درختان نارنج زیر پنجه‌های متحرک ماشین‌های زمین‌کن به آرامگاه اتومبیل‌ها بدل شده‌اند.
    آری روزگاری بود که آسمان آبی بود و شب مهتابی. چشمه‌ها جاری، ابرها روشن و بارانی و باغ‌ها جولانگه مرغان بهاری پیوستگی‌های عاطفی بود. مهر در هر دستی خانه‌ای داشت و دوستی‌ها بوی نان می‌دادند و زندگی بوی خدا...
    آه چقدر در این تلاطم و تزاحم و تراکم مردمان تنهائیم. گویی در هیچ دورانی انسان‌ها این قدر تنها نبوده‌اند و اگر امروز حافظ می‌بود نمی‌گفت:
    «دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد
    سعادت آن کسی دارد که از تن‌ها بپرهیزد»
    والسلام
     
    شماره روزنامه:8234
    این مورد را ارزیابی کنید
    (1 رای)
    آخرین ویرایش در چهارشنبه, 19 دی 1403

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
    از ارسال دیدگاه های نا مرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
    در غیر این صورت، «عصر مردم» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.