میبینم که زمین با این همه نعمتها و زیبائیها دل انسانهای دارا و ندار را زده و همه در پی یافتن مکانی بهتر هستند اما نمیدانند که آنچه خود دارند در هیچ جای دیگر پیدا نمیشود. ژان ژاک روسو نویسنده شهیر فرانسوی در پیشدرآمد کتاب امیل در آموزش و پرورش مینویسد: «هر چیز که از دست سازنده و خالق آن خارج میشود خوب است و هنگامی که به دست انسان رسید تغییر ماهیت میدهد...» اگر این سخن کوتاه را بپذیریم باید باور کنیم که آدمی پیوسته به دنبال تغییر بوده و هست. حتی تغییر هر آنچه که اصالتا خوب و پذیرفتنی باشد. تغییر ناشی از خواستهای است که اراده آزاد طلب میکند. ارادهای که انسان از اندیشه و تفکر متعالی به ارث دارد.
حال اگر فرض کنیم پس از سالها و قرنها تلاش عالمانه، آدمی موفق شود با سفر به فضا و بالا و بالاترها سیارهای کشف کند که همانند زمین قابل زیست و سکونت باشد آن وقت چیز تازهای به دست نیاورده است بلکه زمین که میراث بشریت است را به علت استفاده نامطلوب به خرابی کشانده و حال میخواهد سیاره دیگری را همانند زمین، زیر و روی آن را بکاود و به وضعیت اسفبار زمین مبتلا کند. این همان درد بیدرمانی است که در ذات بشر برای ایجاد تغییر وجود دارد.
تغییر در اشکال مختلف بروز میکند. در رفتار به علت آموزش و کسب تجربه که روانشناسان آن را یادگیری تلقی کردهاند. تغییر در محیط زیست از تخریب جنگلها و بستن مسیر رودها و آلودگیهای ناشی از سوختن انرژیهای فسیلی که موجب بیماریهای ناشناخته و شناخته انسانها و سایر جانداران گردیده است. تغییر مکانهای زیست و جابجاییهایی که حاصل جنگهای خانمانسوز و کشتارهای بیرحمانه بوده و هست و خواهد بود. تغییر در سبک زندگی با استفاده از ابزارها و وسائل خانه و کوچه و خیابان که بعضی از آنها را به وسائل نقلیه و حمل و نقل نامگذاری کردهایم. تغییر در تفکرات علمی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و حتی نظامی به منظور آسان کردن کارها و دستاوردهای اقتصادی که توسط ماشین در اشکال و ابعاد مختلف رخ نموده است. تغییر در تفکرات دینی که موجب سست شدن باورها به خدا و جلوههای خلقت شده است. تغییر در بزرگ و کوچک شمردن خواستهها و آرزوها و آرمانها. تغییر در نگاه انسانها به خود و دیگران که آن را به جهش از سنت به مدرنیته تعبیر کردهاند. این دردهای بیدرمان گرچه جنبههای روانی آن بیشتر قابل مشاهده است اما زیربنای محرکه آن اقتصادی است و بیشترخواهی و بهترخواهی را طلب میکند.
بعضی از عرفا مانند مولانا و حافظ درد بیدرمان آدمی را به هجرانی تعبیر کردهاند که بیانگر جدا شدن آدمی از اصل و خالق خود است. مولانا شکایت از جداییها را علت اصلی سرگردانی و هجران آدمی میداند وقتی میگوید: «سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق/ هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش...»
بیشک قالب مادی و جسمانی آدمی تحمل اراده آزادی که موجب بروز اندیشههای متعالی شده است را ندارد. بسیاری از عرفا و شاعران نامی جسم آدمی را قفس میدانند که روح آنها را زندانی کرده است. تا آنجا که حافظ میگوید: «چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است/ روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم...»
بیتی دیگر از همین غزل سئوالانگیزتر است «چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس/ که در سراچه ترکیب تخته بند تنم...»
آری انسان صاحب اراده و زیادهخواه به درد بیدرمانی دچار است که جز با تکیه بر باورهای خداشناسانه به آسایش و آرامش نخواهد رسید حتی اگر بالاترین درجات علمی را در ابعاد و اشکال مختلف طی کند.
اگر روزی روزگاری زمین دیگر قابل سکونت نباشد، پایان انسان و حیوان و نبات است و زمین هم همانند دیگر سیارهها و اجرام آسمانی نه آب خواهد داشت و نه هوایی و نه جنگلی و نه جاندارانی. ای کاش قدر این بهشت را میدانستیم و آن را به جهنمی غیرقابل زیست تغییر نمیدادیم. ای کاش آدمی به آن درجه از فهم و باور میرسید که اندیشه و اراده آزاد را در جهت حفظ اصالتها به کار گیرد.
اعتبار انسانیت صرفا به ارتقاء درجات علمی نیست اگر در رفتار، اخلاق و تعاملات اجتماعی دانستهها به کار نیایند و آدمیان عالم بیعمل باشند درد بیدرمان فقط آن هجران ناشی از گسست از اصل نیست بلکه احساس تعلقی است که آدمی را بیش و بیشتر به مادیات دلمشغول داشته است. هرچند حافظ بگوید: «درد ما را نیست درمان الغیاث/ هجر ما را نیست پایان الغیاث»
متأسفانه امروز با گذشت میلیون سالها از سابقه هبوط انسان به روی زمین و تحولات و تغییراتی که ناشی از آموزش و تجربه آدمی برای بهتر زیستن بوده است از پس آن همه جنگهای خونین که مورخان آنها را جنایتبار نامیدهاند و اینک مدعیان حقوق بشری به هر روز و ساعت نسخههای درمان میپیچند اما به اشک تمساحی میمانند که در برابر قدرتهای نظامی و تسلیحاتی آمریکا و اسرائیل چشم بر هم مینهند و جنایتها و نسلکشیهای آنان را درمانی ندارند هرچند بارها اظهار تأسف کنند و به مخالفت روی آورند.
این سکه دو روی فریبانه، فقط خوشبختی و بهزیستی را در کسب پول و درآمد بیشتر تبلیغ میکند گویی آدمی از دستبوس میل به پابوس کرده است، خاک بر سری که ترقی معکوس کرده است. یعنی روزگار امروز یادآور زمان لوط پیامبر است با آن فساد و فجایعی که شرح آن را بارها باید در تاریخ پیامبران خواند اما عبرت نگرفت که نگرفتهاند.
راستی با این دردهای بیدرمان چرا اینقدر تابلوهای پزشکان در سرتاسر خیابانها خودنمایی میکنند؟ درد بیدرمان انسان امروز فقط درد جسمانی نیست. درد گستاخی و نظام گسیختگی اخلاقی است و فسادی که زمین و زمان را دربر گرفته و ما را به دلخوشیهای بادبادکی و فستفودهای خیابانی قانع ساخته است تا آنجا که به قول حافظ: «گر مسلمانی همین است که حافظ دارد/ وای اگر از پی امروز بود فردائی»
والسلام