وارد حساب کاربری خود شوید

نام کاربر *
کلمه عبور *
مرا به خاطر بسپار

ایجاد یک حساب کاربری

فیلدها با ستاره (*) مشخص شده اند مورد نیاز است.
نام *
نام کاربر *
کلمه عبور *
تائید رمز عبور *
پست الکترونیک *
تأیید ایمیل *
کپچا *
Reload Captcha

    انقلابي که مي خواستيم

    توسط محمد عسلی/ مدیرمسئول روزنامه عصرمردم 19 بهمن 1399 300 0
    سرمقاله محمد عسلی 20 بهمن 1399       انقلابي که مي خواستيم

    اولين بار او را در ژاندارمري ديدم. آويزان بالاي سر ژاندارمي که پشت ميز چوبي رنگ و رو رفته اي نگاهش را به ارباب دوخته بود که با شش پر سر رعيتش را شکسته بود.
    آن زمان پنج ساله بودم. دست در دست پدر براي دفاع از مظلومي که جاي ظالم نشسته بود. وارد دبستان که شدم کتابي به ما دادند که عکس او و همسر و فرزندش در صفحات اول بود با زمينه اي سياه و کت و کرواتي که نمي دانستيم چيست.
    اسم هيچ کدام از بچه ها دارا نبود. آذر هم نداشتيم، فکر مي کرديم دارا خيلي پول دارد و آذر خواهر اوست. بين ما و کتاب فاصله اي به اندازه يک روستا و پايتخت بود.
    بزرگ تر که شديم يک سينما سيار آوردند در محله ما، مردم جمع شدند تا سينما ببينند. اول او را نشان دادند که مقابل سربازان سلام نظامي مي داد و ريوهاي ارتشي که در حال رژه از مقابلش مي گذشتند و بعدا فيلمي بود که پشه مالاريا را نشان مي داد و چون فيلم صامت بود يک نفر با بلندگو دستي براي مردم توضيح مي داد.
    روي ديوارهاي روستا نوشته بودند: «ريشه کني مالاريا 14/5/39» بچه هاي شيطان «ما» را حذف کرده بودند، شده بود «ريشه کني لاريا» همان زمان هم لار زلزله آمده بود.
    بزرگ تر که شدم رفتم دبيرستان. گفتند قرار است بيايد. بايد دسته جمعي برويم خيابان، اوائل پائيز و اواسط مهرماه بود از صبح علي الطلوع تا نزديکي هاي ظهر پشت ميله هاي باغچه ها، کنار خيابان پرچم به دست ايستاديم تا بالاخره آمد. در ازدحام اتومبيل ها و موتورسواران شهرباني فقط دستي ديديم که تکان مي خورد.
    وقتي تلويزيون به خانه آمد، قبل از شروع اولين برنامه او را هر روز مي ديديم که مثل سايه مي آيد و مي رود.
    پدرم مي گفت: اجنبي است. و دائيم مي گفت: اجنبي نيست. آمريکائي است.
    اول در ذهن بچگي من خيلي کوچک بود. اما همراه با خودم هي بزرگ تر مي شد.
    يک روز که به فلکه ستاد رفتم ديدم مجسمه او از من خيلي بزرگ تر است. قد کشيده بود. اما تکان نمي خورد. گهگاهي هم در ميانه درختان سرو گم مي شد.
    بعد از سالياني که سروها قد کشيدند و او کمتر ديده مي شد. آقاي استاندار دستور دادند، سروها را از بيخ و بن بريدند تا او بيشتر ديده شود.
    پدرم خدابيامرز گفت کارش تمام است. خدايش نيامرزاد.
    گذشت در دفتر رئيس دانشگاه تهران هم بود. بالاي سرش، رنگ و روي روشني داشت اما پير مي نمود. روز 21 آذر براي رژه، من هم که سرباز وظيفه بودم با تفنگ بر دوش همره گردان عازم رژه کردند. سوار بر اسب از جلو سربازان عبور کرد. با کلاه نه چندان اندازه اي، چون باد مي وزيد و او مجبور بود گهگاه با دست کلاهش را نگه دارد.
    در مسجد و بازار نبود. در خانه ها هم نمي ديدمش. صورتي به ظاهر داشت، اما شناخته نبود. يک روز هويدا که نخست وزير بود در تلويزيون گفت: «آنقدر پول داريم که نمي دانيم چه کارش کنيم.» من به يکي از مدارس جواديه تهران منتقل شده بودم، هويدا رفته بود در سوئيس به شهر سنت موريس براي بازي هاي زمستاني؛ تقاضا کرد: چون پول زياد داريم اجازه فرماييد يک برج پاداش به کارمندان دولت پرداخت کنيم.
    اجازه فرمودند، معلمان جزء کارمندان به حساب نمي آمدند. اعتراض کردند. هويدا دوباره به او تلگراف زد که اجازه بفرمائيد يک برج حقوق به عنوان پاداش پايان سال به فرهنگيان هم بدهيم. او پاسخ داد 15 روز موافقت مي شود. او روي خوشي به معلمان نداشت زيرا در زمان وزارت درخشش به عنوان اعتراض، معلمان تهران تظاهرت کرده بودند.
    آن روزها گذشت. تشريفات پر هزينه دربار به علت رفت و آمدهاي باجگيران خارجي و ريخت و پاش هاي زيادي که مي شد و بعضا مراسم سورچراني هايي که در تلويزيون نمايش داده مي شدند و نيز فاصله هاي طبقاتي، بيکاري، فقر، محروميت هاي روستاها، حلبي آبادهاي اطراف شهر تهران، اعتياد، ولنگاري هاي منجر به فساد علني که نهايتا به شهرک هاي فساد ختم مي شدند، وابستگي شديد کشور به غرب، نفوذ آمريکائي ها و صهيونيست ها در ايران که آزاد بودند و از امتياز کاپيتولاسيون برخوردار، نارضايتي عمومي را دامن زد و منجر به قيام ملي و نهايتا انقلاب شد. مردم او را نمي خواستند. او شاه بود. اما شاه شاهان نبود. شاه فقيران بود.
    مردم مي خواستند شاه نباشد. نفوذ خارجي نباشد. آزادي و استقلال باشد. تبعيض و ارباب رعيتي نباشد. مردم پيگير عدالت اجتماعي بودند. مردم مي خواستند با اجراي قوانين اسلامي قسط و عدالت برقرار شود. انقلابي که مردم مي خواستند ساده پوشي، ساده نوشي و ساده زيستي بود. مردم از فاصله هاي طبقاتي بيزار بودند.
    امام خميني هم خواستار چنين تغييري بود.
    انقلابي که مي خواستيم در آن، جايي براي شاه و شاهک، خان و خانک و آقازاده و اعيان زاده نبود.
    امروز از پس گذشت 42 سال ، انقلاب اسلامي به درختي ريشه دار مي ماند که به خوبي از خون جوانان مؤمن و شجاع تغذيه کرده و ريشه ها و ساقه هاي ستبري دارد.
    کرم هايي متنوع به آن حمله ور شده اند. بايد از آن دفع آفات کرد تا برقرار و مدار خواست عمومي مردم بچرخد و بماند و سر بر آسمان سايد.
    شاهک هاي کاخ نشين، اگر ديروز درد مردم داشتند، امروز که به بيش از نان و نوا رسيده اند، دردي ندارند «درد بي دردي علاجش آتش است.»
    انقلاب از مردم برآمده با مردم مي ماند، مردم از آغاز انقلاب تاکنون فرياد مي زنند آزادي، استقلال، جمهوري اسلامي.
    جمهوري اسلامي بدون آزادي و استقلال بي معني است زيرا اسلام براي رهايي و آزادي و آزادگي آمد و آزادي بدون استقلال تحقق پذير نيست.
    والسلام

    شماره روزنامه:7127
    این مورد را ارزیابی کنید
    (1 رای)
    آخرین ویرایش در یکشنبه, 19 بهمن 1399

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
    از ارسال دیدگاه های نا مرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
    در غیر این صورت، «عصر مردم» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    آرشیو روزنامه

    Ad Sidebar
    Ad Sidebar-3