آب بود که از چشمه سرازير مي شد و آفتاب بي غبار که مي تابيد و هواي بي آلايشي که در صبحگاه تنفس مي شد و زميني بکر که قابليت کشت داشت.
اسبي بود و گاوي و الاغي و رنجبري که از بامداد تا شام به کار شخم بود و پسينگاه خسته و گرسنه انتظار کلبه گلين را پاسخ مي داد.
در روستا همه از زمين چشم برنمي داشتند، گويي تمامي دنيا را مي توان در قطعه زميني تصور کرد که با آب جوي رواني تشنگي را رفع مي کند.
بر روي درختان پرندگان آوازخوان آزادانه لانه مي ساختند تا تخم گذارند و در زير آن مرغان خانگي چشم به آب و دانه داشتند. صدا فقط صداي طبيعت بود و نفس باغچه اي که از پذيرش آب، دهان مي بست تا رويش دانه ها را در بطن زمين شاهد باشد و به همراهي آن امنيت حيات را استمرار بخشد.
زن با داس آشنا بود و داس در پنجه هاي زن به خوبي مي چرخيد تا علف هاي هرز را بيرون آورد و از آنچه به فصل حاصل نصيب است نان گرمي از روي تابه داغ شکم هاي گرسنه کودکان را سير کند.
زندگي سخت بود و نجيب و شادي بودن، ذوق پرواز را صدا مي زد و مي شد با پاي برهنه از روي پستي و بلندي راهي که به باغ مي رسيد آنگونه دويد که خستگي را احساس نکرد. باران که مي باريد مي توانست در سقف هاي خانه ها نفوذ کند و از روي گليم هايي که با جرقه آتش هيزم هاي نيم سوز درون بخاري، سوراخ سوراخ شده بود خود را به داخل اجاق گرمي برساند که آتش درون آن پاهاي برهنه کودکان را گرم مي کرد با سوزشي که آزاردهنده بود و خارشي که از پس آن جان را به لب مي رساند...
اما باران تحقق آرزوهايي را سبب مي شد که نان از آن به دست مي آمد و اميد براي چيدن خوشه هاي زرين گندم را در دل ها زنده مي کرد.
اين فهم را سگ نگهبان هم داشت که هر بامداد و شب در انتظار نواله اي بي صدا وظيفه را به خوبي به انجام مي رساند، صداي سگ آژيري بود و جهشي براي امنيتي که به او سپرده مي شد. زندگي ساده و بي آلايش مثل باراني که پاک مي آمد از آسمان ابري و زنان همسايه همراه که از پس باران خشنود در زير آفتاب درد دل ها را با هم تقسيم مي کردند و اميد را در کاسه آش گرم از دوست رسيده اي پرواز مي دادند.
تلاش ها تن را ورز مي داد تا چاقي و فشارخون از بي تحرکي سبب بيماري نشود.
زن در خانه بچه داري، جاروکشي، نان پزي، پشم ريسي، گليم بافي، شيردوشي و تمشيت گوسفندان را از کودکي در عهده داشت و از آنچه به دست مي آمد احساس طبيعي را لذت مي دانست تا قوتي ديگر و روزي بهتر براي روزيِ بيشتر...
زمانه به مرور تن به تغيير داد. ماشين آمد، کارها سرعت گرفت، تلمبه ها زمين را کاويدند تا آب بيشتري روان شوند، چشمه ها خشکيدند، جوي ها خشک شدند و قنات ها بيشتر به آثار باستاني ماننده شدند. گِل بام خانه ها به قير اندود گشتند و ديگر شقايق وحشي از روي بام ها سر برون نکردند.
طويله هاي چهارپايان به گاراژ اتومبيل تبديل شدند. بيطارها ميکانيک، علاقه بندان تزئينات اتومبيل را در جلو مغازه آويزان کردند، نعل بندان به پنچرگيري تغيير شغل دادند و علف فروشان جاي خود را به پمپ بنزين ها دادند و آن شد که دود ناشي از سوخت بنزين و گازوئيل هوا را به سموم نفس آلودند و ديگر کسي بوي عطر خاک باران خورده در کوهسار را در مشام احساس نکرد.
زنان را در چهارديواري آپارتمان هاي تنگ؛ ماشين چرخ گوشت، جاروبرقي، لباس شوهاي ماشيني، همزن هاي برقي، يخچال هاي نگهدارنده غذاهاي نيم خورده و گل هاي مصنوعي و تلويزيون هاي تماشايي به گروگان گرفتند تا دچار چاقي زودرس شوند و به چهل سال نرسيده فشارخون امانشان را بگيرد و داروخانه هاي کوچک در گوشه ي يخچال ها جا خوش کنند و هر دريچه اي که به روي خود بگشايند ديوارهاي سيماني ببينند و هواي آلوده اي که در خانه هم مجبور به استفاده از ماسک باشند.
ديگر نه از همسايه هاي همراه و دلنواز خبري است نه از کاسه گرم آش رسيده اي که در هواي سرد دستي مهربان آن را به در خانه آورد.
مردان در کارگاه ها و کارخانجات اسارت داوطلبانه را تجربه کرده اند و همه تلاش و اميد آنان در آرزويي خلاصه مي شود که مالک چهارديواري سيماني شوند و بتوانند اشتغال خود را حفظ کنند و زنان روبروي تلويزيون از جنگ بشنوند و نگاهشان از کشته ها دور نشود.
گويي زمانه در جنگي نابرابر آسمان را هم از اصالت انداخته و حرص بيشتر داشتن و هوس هاي زودگذر به عشق پاک ترجيح داده است به گفته مهدي اخوان ثالث:
«چون به گفتن درنمي آيد
چه سود از شرح اين
ديوانگي ها
بي قراري ها!»
والسلام