زندگي آرماني نيازمند ارائه نمونه و شخصيت هاي آرماني است و از آنجايي که تمامي انسان ها به تناسب فاصله اي که از آفريننده هستي دارند جايز الخطا هستند و امکان ندارد ما بتوانيم موفق به ديدار انسان هايي شويم که از هر جهت يعني علم و عمل و گفتار و پندار در حد خداوند باشند لذا همين مسئله زمينه اي براي خلق اسطوره ها در داستان هاي حماسي فراهم مي کند . البته قابل کتمان نيست که ما هر کسي را دوست بداريم خصوصا شخصيت هاي تاريخي و مذهبي ، فضائل او را در حد اعلاي تخيل بالا مي بريم و رفتارهايي به او نسبت مي دهيم که هرگز صورت عملي به خود نگرفته و خود او هم مدعي انجام چنين کارهايي نبوده است . طبيعتا وقتي ما در مورد انسان هاي معمولي که شيفته ي آنها مي شويم به بزرگنمايي دست مي زنيم ، طبيعي است که چنين رفتاري در مورد شخصيت هاي بزرگ جاي شگفتي نداشته باشد . به هر حال آنها قهرمانان ذهني و ايماني ما هستند که پس از گذشت صدها سال نه تنها از قداست و کاريزماي آنها کاسته نشده بلکه هر چه از تاريخ حيات آنها فاصله گرفته ايم آنها را بزرگتر از آنچه که بوده اند توصيف کرده ايم تا جايي که حتي وصف آنها را در حد خودمان هم نمي دانيم !نياز به گفتن نيست که بايد براي شناخت واقعي کساني که آنها را قهرمان مي دانيم اجازه دهيم که ده ها سال از مرگ آنها سپري شود و همه ي آنچه همگان اعم از دشمن و دوست در باره ي آنها مي دانند و باورمند هستند مطرح گردد و از اسناد تاريخي له يا عليه او رونمايي شود تا عمق و گستردگي قهرماني او مشخص گردد ، مانند حضرت علي (ع) که پس از شهادتش اکثر دشمنانش از فضائل او سخن گفته اند زيرا هر چه از مرگ يک قهرمان مي گذرد ، ديگر انگيزه اي مالي و سياسي براي مخالفت با او وجود ندارد از اين رو کم کم دشمنانش نيز او را تقديس مي کنند . سخن از اسطوره هاست . يعني انسان هايي که در قالب افسانه ها معرفي مي شوند و مردم با مرور کارهايي که آنها انجام داده اند در جهت همانند سازي خود به آنها گام برمي دارند . بزرگترين اثري که در آن به شرح سرگذشت اسطوره هاي ايراني پرداخته شده ، شاهنامه است . در اين اثر اگرچه رستم شخصيت محوري و اصلي اغلب ماجراهاست اما پيش از تولد او و پس از مرگ او نيز کساني هستند که سيمايي افسانه اي دارند . دوست داشتني بودن رستم تنها به خاطر اين که درخت را از ريشه درمي آورده يا يک گورخر را به تنهايي کباب مي کرده و مي خورده نيست بلکه شخصيت واقعي رستم زماني مشخص مي شود که او روبروي نفس خود مي ايستد و فرزندش و پاره ي دلش سهراب را چون به ايران حمله ور شده و عده اي از هموطنانش را کشته است ، مي کشد . يا در جايي ديگر بدون ملاحظه ي اين که اسفنديار يک شاهزاده است حاضر نمي شود خود را تسليم زياده خواهي هاي او کند . اسفنديار فردي متعصب و باورمند به قداست خود و نژادگي است و ديدگاه غلطي نسبت به زندگي و انسان ها دارد و خود را رويين تن مي داند و مورد تاييد اهورامزدا ، اما رستم دقيقا تير را به چشم اسفنديار که وسيله ي جهان بيني اوست مي زند و به او مي فهماند که نگرش غلط تو به جهان هستي ، تو را به کشتن داده است .
اقدام رستم براي خونخواهي سياوش و همچنين نجات بيژن از چاه نيز از جمله کارهاي حماسه آميزي است که از رستم سر مي زند و او را در چشم کساني که سرگذشت رستم را مي خوانند بزرگ مي نماياند .
افسانه پردازي چون فردوسي حق دارد با توجه به اهدافي که در داستان دنبال مي کند به توصيف اغراق آميز شخصيت هاي داستانش بپردازد اما کساني که به دنبال نقل رويدادهاي تاريخي هستند حق چنين کاري را ندارند و نبايد به خاطر اين که مي خواهند داستان مطابق ميل مخاطب خاتمه پيدا کند در تاريخ دست ببرند و برخي رفتارهاي خرق عادت را به شخصيت هاي مورد علاقه ي خود نسبت دهند اصولا دست بردن در تاريخ و بزرگنمايي برخي ماجراها براي پررنگ جلوه دادن شخصيت هاي مورد علاقه ي خودمان و کوچک جلوه دادن رقباي او ، کار درستي نيست هر چند با استقبال عامه مردم روبرو شود . توصيف خداگونه از انسان ها هيچ تفاوتي با شرک و بت پرستي ندارد !کشته شدن شخصيت هاي مورد علاقه ي ما در تاريخ نقطه ي ضعفي براي آنها نيست که ما بخواهيم بگوييم اگر او مي خواست چنين و چنان مي شد و سخناني ازاين قبيل که مورد تاييد تاريخ نيست !
انسان هاي غير افسانه اي و حتي افسانه اي به هر حال از جهاتي فراز و فرود دارند ، هر چند ما در جريان مرور سرگذشت آنها آرزو مي کنيم که اي کاش فلان کار را نمي کردند و يا شکست نمي خوردند ؛ کما اين که هر بار تراژدي رستم و سهراب را مي خوانيم دلمان مي خواهد رستم ، سهراب را بشناسد و جگرگاه او را ندرد غافل از اين که تمام زيبايي چنين افسانه اي در کشته شدن سهراب نهفته است . گاهي يک ملت سهراب فرهنگ خود را مي کشد و به احساسي مشابه احساس رستم دست مي يابد و متاسفانه نوشدارو هم دير مي رسد که البته نوشدارو در چنين فاجعه اي ، آگاهي است .
ما اگر چه نيازمند اسطوره هستيم اما نبايد با تحريف تاريخ به اسطوره سازي دست بزنيم .
. فردوسي با وجود اين که يک حماسه سراست و بيان اغراق گونه پيرامون شخصيت ها در شاهنامه عيب محسوب نمي شود اما د رعين حال سعي مي کند به نقاط ضعف قهرمانان و شخصيت هاي داستاني اش اشاره کند به همين دليل گاهي کيکاووس را سرزنش مي کند و گاهي گشتاسب را و در مواردي حتي رستم را زيرا آنچه براي فردوسي اهميت دارد حراست از مرزهاي خاکي و آسماني و ارزش هاي متعالي است نه چيز ديگر . با واکاوي زيرپوستي افسانه ها مي توان به حقايقي ارزشمند دست يافت .