داشتن و نداشتن، بودن يا نبودن، خواستن يا نخواستن، آمدن يا رفتن، شدن يا نشدن و نهايتا جنگيدن يا نجنگيدن زندگي در کمند اين افعال است.
ديروز با امروز و امروز با فردا دو فرق دارند. يکم ديروز رفت و امروز آمد. دوم امروز مي رود و فردا مي آيد در لفظ ساده است و در معني مشکل بتوان به اين رفت و آمدها انديشيد و به يک نقطه مشترک افکار عوامانه يا خواصانه رسيد.
داشتن به قدر نياز با داشتن بيش از نياز زندگي را در تقابل يا در تضاد با يکديگر قرار مي دهد. به قول سعدي: « يکي تحرمه عشا بسته و ديگري منتظر عشا نشسته. هرگز اين بدان کي ماند»
و يا در جائي ديگر مي گويد: «فرق است بين آنکه يارش در بر و آنکه دو چشم انتظارش بر در است»
و نيز در مطلبي ديگر گويد:
«شب چو عقد نماز مي بندم
چه خورد بامداد فرزندم»
نتيجه اينکه تفاوت و تقابل شکر داشتن و اعتراض به نداشتن دو زندگي و دو روند روزگار را پيش پاي ما گذاشته است يکي تلاش مي کند هر آنچه ندارد را به دست آورد و ديگري سعي مي کند هر آنچه دارد را حفظ کند پس در هر دو يک حرکت است که نام آن را زندگي مي گذارند بودن براي بزرگ شدن و بزرگ شدن براي تحقق آرزوها نيز بخشي از زندگي است که گاه بزرگي به سن و سال است و گاه به منصب و مقام و پول و ثروت که اگر هر کدام در جاي خود و به زمان خود نباشند بلاي جان مي شوند، بلاي جان صاحب مقام و بلاي جان ذي نفعان.
خواستن که غريزه است در انسان و حيوان و به تعبيري در گياه براي رويش و ثمردهي و نخواستن که به دو جهت معني دار مي شود يکي به اراده و ديگري به سبک اراده يکي تا پايان عمر به هر اندازه کم يا زياد باشد و ديگري در توقف به هر بهانه اي اما هر دو نيز بخشي از زندگي هستند.
حافظ:
ترغيب مي کند به خواستن و تلاش کردن و مي گويد:
«دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پاي
فرشته است به دو دست دعا نگه دارد...»
شدن يا نشدن نتيجه تلاش هاي همه خلقت است از باراني که مي بارد تا نسيمي که مي-وزد و تلاشي که به ثمر مي نشيند و عشقي که به کام مي رسد و طلوع و غروبي که در پي هم مي آيند و همه سهم در زندگي دارند که اگر نمي بودند و يا نمي شدند و اراده اي در تحقق خواستن ها نمي بود زندگي بي معني و مفهوم مي شد و گياهي، حيواني و آدمي بدين صورت وجود نمي داشت.
به قول صدرالمتألمين شيرازي «ملاصدرا» «همه چيز در حال شدن است» و فلسفه حيات از اين شدن ها حکايت ها دارد.
جنگيدن از طبيعت آموختن زيرا جنگ در جسم و جان ما در جريان است که اگر بر تن ما و حيوانات و درختان پوستي نمي بود و از گردش خون تا فرمان هاي مغز و جنگ ويروس-ها و ميکروب ها به وضوح مشاهداتي مي بود آنگاه بيشتر از جنگ مي آموختيم و آن را در پوست و گوشت و استخوان احساس مي کرديم.
ما حتي در حال صلح هم در جنگيم. جنگ با تمامي هر آنچه در پيرامونمان مي بينيم و نمي بينيم به طور طبيعي و غيرطبيعي آن وقتي که انفجار بمب ها و خمپاره و ترکش تيرها را در کنار خود يا ديگران احساس مي کنيم و آنها ما را لمس مي کنند.
پس صلحي به معناي اعم وجود ندارد و نهايتاً به قول سياوش کسرايي در منظومه بلند آزاد آرش کمانگير:
«زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست
گر بيفروزيش رقص شعله اش در هر کران پيداست
ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست...»
اگر آمدن، رفتن، دويدن و عشق ورزيدن را از زندگي حذف کنيم نام زندگي را بايد به نام مردگي تغيير ردهيم زيرا حرکت به گونه هاي مختلف و با انگيزه و خواسته هاي متفاوت زندگي و طول و عرض آن را معني مي بخشد و حيات ما به همين حرکت هاست.
آنجا که گاه در تناقض و تضاد فرخي يزدي در غزلي مانا سروده است.
«زندگي کردن من، مردان تدريجي بود
آنچه جان کند تنم، عمر حسابش کردم...»
والسلام