سال 60 با وجود اين که سن و سال و مدرک تحصيلي بالايي هم نداشتم به لحاظ کمبود دبير و همچنين شناختي که در بدنه مديريت آموزش و پرورش از من وجود داشت حکم حق التدريس در دبيرستاني پسرانه را در يکي از مناطق جنوبي شهر برايم صادر کردند در حالي که هنوز به خدمت سربازي هم نرفته بودم.
از آنجايي که چندين سال سابقه کار تئاتر داشتم و با اصول فن بيان آشنا بودم براي اداره کلاس در شرايط عادي مشکلي نداشتم زيرا مطالعاتم در حدي بود که بتواند پاسخگوي نياز دانش آموزان باشد و تنها مشکل من سن و سالم بود به طوري که در همان روز نخست معاون مدرسه مرا به جاي يک دانش آموز اشتباه گرفت و گفت تو هنوز سر کلاس نرفته اي؟ ولي همين که سرم را برگرداندم متوجه اشتباه خود شد و براي جبران اين برخورد هر روز مرا تا نزديک منزل مي رسانيد. من براي جلب نظر دانش آموزان با سخنان متنوع و درآميختن موضوع کتاب با داستان هاي مثنوي و شاهنامه و اشعار پروين اعتصامي و خاطرات شخصي و سخنان جوان پسند به مدد آنچه در چنته داشتم کلاس ها را سر پا و ساکت نگه مي داشتم و بارها متوجه شدم که يکي از معاونان از پشت در کلاس به سخنان من گوش مي دهد زيرا آنها هم نمي توانستند بپذيرند که فردي 21 ساله و فاقد مدرک دانشگاهي بتواند در چند رشته شامل فلسفه، ادبيات و تاريخ و جغرافيا تدريس کند.
اتفاقا در همان سال هم از طرف ناحيه 3 به دليل اين که متوسط نمره شاگردانم در امتحان نهايي نزديک عدد 15 بود مورد تشويق قرار گرفتم زيرا از نظر اداره گرفتن چنين نمره اي توسط دانش آموزاني که از دباغي و شيخ علي چوپان و دوراهي قلعه به دبيرستان مي آمدند و در بهترين وضعيت ، دغدغه ي ورزشي و کار کردن داشتند نه تنها قابل قبول بلکه در خور تقدير بود. در همان زمان همکاري داشتم که فوق ليسانس بود ولي نمي توانست کلاس را اداره کند زيرا بچه ها با نحوه ي بيان و ادبياتش مشکل داشتند. البته من هم روزهاي اول کارم را با چالش شروع کردم و دانش آموزاني بودند که اهل کتک کاري و حتي دود و دم بودند و با رفتارهايي تفريح مي کردند که مشمئزکننده بود. اين وضعيت برايم قابل تحمل نبود به همين دليل تصميم گرفتم با بچه ها از در رفاقت وارد شوم و با زبان خودشان با آنها کنار بيايم تا اين که يک روز دانش آموزي بدسابقه که همه بچه ها از او حساب مي بردند با شتاب وارد کلاس شد و بدون اجازه آخر کلاس نشست و پس از چند ثانيه معاون با عصبانيت و چهره اي برافروخته در کلاس را باز کرد و از من پرسيد اين دانش آموزي که الان وارد کلاس شد را بيرون بفرستيد! من براي يک لحظه احساس کردم که اين همان فرصتي است که به دنبال آن بودم لذا به معاون مدرسه گفتم زماني که ايشان وارد شد من پاي تخته در حال نوشتن بودم.
معاون مدرسه به سراغ بچه ها رفت و آنها هم حرفي نزدند و او با عصبانيت کلاس را ترک کرد. پس از رفتن معاون احساس کردم نگاه بچه ها به من تغيير کرد ولي من به درس دادن ادامه دادم و حرفي نزدم. وقتي زنگ کلاس به صدا درآمد همان دانش آموز برخاست و چاقوي خود را سر دست گرفت و گفت از اين به بعد هر کسي سر کلاس آقاي معلم ادا و اطوار در بياورد با من طرف است.
بدين ترتيب مشکل من با اين کلاس حل شد و اين ماجرا دهن به دهن گشت و به تدريج بچه هاي ساير کلاس ها هم حس خوبي نسبت به من پيدا کردند تا جايي که اگر از مدير و معاونين و امکانات کم مدرسه هم گلايه اي داشتند با من در ميان مي گذاشتند. اما هنوز يک مشکل به قوت خود باقي بود و آن بي علاقگي دانش آموزان به درس و امتحان بود. بالاخره براي اين مشکل هم راه حلي پيدا کردم. اول اين که امتحانات داخلي را به صورت تستي برگزار مي کردم که پاسخگويي به آن راحت تر باشد و براي امتحان نهايي هم صد سئوال اساسي از کتاب استخراج مي کردم و جواب آن را هم مي نوشتم و به صورت جزوه در اختيار آنها قرار مي دادم و مي گفتم تمامي اين سئوالات در امتحان نهايي مي آيد و من مي خواهم به شما کمک کنم.
در امتحان نهايي هم ده الي 12 سئوال از همين سئوالات مي آمد زيرا هيچ نکته اي را فروگذار نکرده بودم به همين دليل متوسط نمره آنها به 14 تا 15 مي رسيد زيرا بچه ها باور کرده بودند که من به آنها تقلب مي رسانم در حالي که اين گونه نبود و من آنها را وادار مي کردم که تمام کتاب را در 100 سئوال و جواب مرور کنند. 4 سال در آن دبيرستان تدريس کردم تا اين که به من گفتند شما بايد مدرک تحصيلي و کارت پايان خدمت خود را بياوري تا تو را استخدام کنيم و من هيچ کدام را نداشتم و سال 64 در حالي به سربازي رفتم که 6 نفر از دانش آموزانم هم با من براي رفتن به سربازي سوار اتوبوس شدند و در دوران آموزشي هم خيلي هواي مرا داشتند و کاري کردند که در پادگان 06 لشکرک هم معارف اسلامي تدريس مي کردم.
چندين بار بچه هاي مدرسه مرا به کوه و دشت و صحرا دعوت کردند يا به خانه آنها مي-رفتم. حتي يکي از آنها ادعا مي کرد که مي تواند با ارواح تماس بگيرد و به خانه او رفتم و جام نشيني را به من ياد داد که البته جدي نگرفتم و هنوز هم با برخي از دانش آموزان که در اينجا و آنجاي شهر کار و کاسبي راه انداخته اند رفت و آمد دارم و گاهي در پارک با هم پينگ پنگ بازي مي کنيم و همه ي اينها حاصل اعتمادي بود که بين من و آنها ايجاد شده بود و آنها احساس مي کردند که من از جنس خودشان هستم.
چندين بار هم به عروسي بستگانشان مرا دعوت کردند که به دلايلي نرفتم و خلاصه اين که پس از انجام خدمت سربازي دوباره به ناحيه 3 رفتم و گفتم که اگر بخواهيد باز هم تدريس مي کنم و آنها هم پذيرفتند و در سال 68 استخدام شدم و به دانشگاه هم رفتم و اکنون بيش از 6 سال است که بازنشسته شده ام ولي ارتباطم با دانش آموزان قطع نشده و هنوز هم کم و بيش آنها را مي بينم و فکر مي کنم همه ي اينها را مديون جلب اعتماد آنها هستم. اين ماجرا را نقل کردم که بگويم براي اين که بتوانيم جامعه را با کمترين هزينه اداره کنيم نيازمند اعتماد مردم هستيم. جلب اعتماد آسان ولي حفظ آن دشوار است.