به دست هایم فکر می کنم، به بازوان و انگشتانی که به فرمانم حرکت می کنند، به آرنج-هایی که به موقع تا می شوند و به مفصل هایی که فرمان می گیرند و فرمان می دهند.
به ناخن ها، به مچ ها و باز و بسته شدن بند انگشتان. با خود می گویم این چه خلقتی است که از اندیشه ای متعالی چنین نظاممند بیرون آمده بی آنکه نقصی در آن مشاهده شود.
به پاها نگاه می کنم. به ترکیبی از عضلات، مفصل ها، استخوان های محکم درهم تنیده ای که به خوبی باز و بسته می شوند و به حرکتی که مرا می برند در طول و عرض و ارتفاع و بلندم می کنند پرواز می دهند. می دوانند و سنگینی تن را تحمل می کنند که هر یک از اعضای آن به کاری مشغول است و وظیفه ای غریزی به انجام می رساند.
به پنجه پاهایی می اندیشم که می توانند کل وزن بدنم را در فرصتی هر چند کوتاه تحمل کنند. راستی این پاهای من چه باربرهای خوبی هستند وقتی بیدارند و چون به خواب می روند وزنی را احساس نمی کنند. فشاری بر آنان نیست.
به قلبم خیره می شوم. این موجود خودکار همیشه بیداری که حیات می بخشد به تمامی اعضا و خوب می داند که چگونه هر عضوی را به قدر نیاز خوراک دهد نه کم و نه بیش.
و ریه ها! آه چه کار دشواری را به انجام می رسانند که اگر لحظه ای از پای نشینند و اکسیژن هوا را آنگونه که باید به خون نرسانند قلبم ازکار می افتد.
و دیگر چه گویم از حیرتی که در خلقت کلیه ها، کبد، معده و دیگر اعضای بدن من است. گویی هر کدام کاری می کنند که از آن تنی به سلامت می تواند بار حاصل از حرکت های میلیونی سلول ها و دیگر اعضا را به حرکتی کامل تبدیل کند و از آن روح و روانی حاصل آید تا من بتوانم بیاندیشم، حرف بزنم، نگاه کنم، هنر بیافرینم، بنویسم، چنین کنم و چنان که هیچ جنبده دیگری نتواند به این خلاقیت و قابلیت برسد.
حتی اگر از اعضای من قطعاتی آهنی یا الکترونیکی به جمع سخت افزار و نرم افزار درآیند تا بشوند رباتی در اختیار هوش مصنوعی، آن نتوانند کنند که من توانم. حتی اگر به چوپانی در کوهستانی دور از آدمیان با چوبدستی، دل مشغول هی هی گوسفندان شوم باز هم این تن سخت افزار من با نرم افزاری به حرکت درمی آید که می تواند بیاندیشد. راه رود، نگاه کند و از آب و هوا و آسمان آبی و درختان سبز در سبز لذت ببرد بی آنکه در مدرسه ای، دانشگاهی درسی آموخته باشد...
چه گویم از این خلقت متعالی که به قول امام علی(ع) «اول خودت را بشناس و بعد خدا را» به راستی چه رابطه ای است بین مخلوقاتی که به شمارش نمی آیند و من، عضو کوچکی از نوعی دیگرم که می توانم در حصار تن، پروازی به این بلندی و وسعتی که آسمانها را طی کند داشته باشم.
و این همانست که از آن حرکت های هوشمند حرکتی کلی حاصل می آید که جانش می-خوانیم. روحش نام می نهیم و روانمان از آن الهام می گیرد. حال اگر به شکرانه این همه نعمت به قول سعدی زور مردم آزاری نداشته باشم نعمتی بالاتر از آن نیست.
و اما بعد:
جامعه و ملت از مجموع این ارواح زنده پدید می آیند با یاد و خاطره ای از ارواح ناپیدای مردگانی که در تغییرند. قلب این مجموعه ی آدم ها، همان حاکمیتی است که فرمان می دهد و تأثیر می پذیرد از خواسته ها و نیازها که اگر به خوبی نتواند خون رسانی کند آسیب های اجتماعی یکی پس از دیگری پدید می آیند.
اعضای دولت و قوای دیگر مملکت در حکم همان اعضای بدن هستند، یکی کار کلیه را می کند و دیگری کار ریه را یکی نظارتی چونان مغز بر رفتار و اعمال دارد و دیگری به پالایش و پیشگیری پیش از درمان مشغول است. اگر از علت و علل خلقت خداوندی دور شویم و نیاندیشیم که، که هستیم؟ برای چه خلق شده ایم؟ چرا باید بمیریم و دوباره زنده شویم نمی توانیم همانند سلول ها، خود را در یک دولت به درستی حفظ کنیم تا از حرکت جمعی ما حرکتی پدید آید که آن را کمال انسانیت می نامیم. دولت با اخلاق، از ملت بااخلاق پدید می آید. دولت صادق از ملت صادق. رستگاری، بخشنامه ای و آموزشی نیست. رستگاری باید در ذات رفتار تربیت شده باشد که از خانه به مدرسه، از مدرسه به دانشگاه و از دانشگاه به جامعه سرایت کند و بالعکس. همانند خلقت خداوند در ترکیب و ترتیب نظام مندی انسانی که جز از خاص مشتاقانه او و نیازمندی ما فلسفه ای دیگر نمی توان تدوین کرد. به دست ها بیاندیشیم. به پاها و دیگر اعضاء تفکر کنیم که این خلقت بی نقص چه وظیفه ای بر دوشمان می گذارد. و به حاکمیتی که از جمع اعضا پدید می آید. از حرکت روح و روان و دانش جمعی ما، باید به خودمان فکر کنیم و از خودمان بخواهیم که خوب باشیم.
والسلام