26 دی ماه 1357 شاه از ایران فرار کرد. با رفتن شاه پشت ارتش خالی شد زیرا ارتش شاهنشاهی قائم به شاه بود. ژنرال هایزر فرمانده اسبق نیروی هوایی آمریکا هم نتوانست گسستگی فرماندهان ارتش را به گونهای مدیریت کند که از زیر تیغ محکمههای انقلابی رهایی یابند.
محمدرضا شاه بر این باور بود که با رفتن وی ارتش میتواند قیام مردم ایران را سرکوب کند و از پس آن انقلابی شکل نگیرد. شاید هم فکر میکرد همانند 28 مرداد 32 کودتای آمریکائی بتواند دوباره او را بر اریکه سلطنت بنشاند. آنچه شاه را فراری داد عدم پشتوانه مردمی بود. علیرغم آنکه تصور میکرد سلطنتطلبان او را حمایت خواهند کرد اما تعدادشان آنقدر کم بود که به سکه بیارزشی میمانست که در اقیانوس زیر پای مردم برخاسته افتاده باشد.
بختیار هم که تصور میکرد قدرت ارتش و نیروهای امنیتی پشتوانه اوست چنان در شطرنج بازی سیاست آچمز شد که راهی جز فرار نیافت. وقتی شاه رفت، کلمه شاهی از اعتبار افتاد. درست به خاطر دارم که روبروی مغازه نانوایی نان سنگکی در چهارراه سینما سعدی جمعیتی شاهد دعوایی بودند. یکی از گنده لاتها به شاطر گفته بود «طرآقا» و شاطر با چوب نون واسونی او را دنبال کرده بود. گندهلات خطاب به تماشاگران میگفت: «حرف بدی نزدم. شاه رفته او دیگر شاطر نیست، بلکه طِر است» او تصور میکرد کلمه شاه جلو نام شاطر است.
خاطره دیگری دارم از پیرمردی که عرقفروش بود و روی شیشه عرق شاطره نوشته بود شاه سابق طره.
شرایط به گونهای رقم خورده بود که مردم از واژه شاه تنفر داشتند و تمام جناحها، احزاب و گروههای سیاسی اعم از چپ، راست، میانه، ملی، کمونیست، مذهبی در سخنرانیها و اظهارات سیاسی میگفتند: شاه باید برود. هر دولتی روی کار بیاید خوبتر است.
محمدرضا شاه علیرغم آنکه تصور میکرد خدمات شایانی به کشور کرده است مردم به دلائل زیر از او بیزاری داشتند به ویژه وقتی قیام مردم تبریز و قم به سراسر ایران کشیده شد و تمامی مساجد و تکایا و دانشگاهها و مدارس محل نقد و انتقاد از عملکرد رژیم پهلوی گردید.
علت بیزاری مردم، وابستگی شدید شاه به آمریکا و غرب بود. روابط شاه با آمریکا آنچنان مستحکم مینمود که گویی ایران یکی از ایالتهای آمریکاست.
من در سال 1348 تا 1350 دیپلم وظیفه بودم و در پایگاه هفتم شکاری شیراز خدمت میکردم. از طرف اداره پرسنلی نامههایی را به ستاد فرماندهی میبردم و میباید مستقیم نامه خیلی محرمانه را به فرمانده تحویل میدادم و امضاء میگرفتم.
وقتی وارد اتاق تیمسار افضلی فرمانده نیروی هوایی پایگاه هفتم شکاری شدم به چشم خود دیدم که تیمسار افضلی پشت میزش به حالت خبردار با ادب نشسته بود و یکی از درجهداران آمریکا که سمت مشاور داشت روی مبل داخل اتاق چنان لم داده و دو پایش را در حالت پیپ کشیدن روی گل میز دراز کرده که گویی در یک استراحتگاه به سر میبرد. واقعا آمریکاییها در ایران خدایی میکردند حتی توانستند امتیاز کاپیتولاسیون را از شاه بگیرند و همین مسئله باعث شد که امام خمینی(ره) در یکی از سخنرانیهای معروف قبل از قیام پانزده خرداد 42 بگوید: «اگر یک سگ آمریکایی پای یک ایرانی را گاز بگیرد ایران حق ندارد شکایت را به محکمه خود ببرد.» یعنی حق قضاوت با قاضی ایرانی نیست. حق قضاوت با کنسول آمریکائی است.
در همین چهارراه زند جیپ درجهداران آمریکایی دختر سرهنگی را ربودند. داد و فریاد یکی از روحانیون مسجد شهدا «مسجد نو» به جایی نرسید. دختر هتک حرمت شده را رها کردند و سر و صدایش را خواباندند.
افکار عمومی به گونهای شاه را در برابر آمریکا ضعیف تصور میکرد که کسی به حرف هویدا وقعی نمیگذاشت وقتی میگفت: «در طول دوران خدمتم یک خودکار پنج ریالی همان پنج ریال مانده است.»
یا میگفت: «آنقدر پول داریم که نمیدانیم چکارش کنیم. یکی از اشتباهات بزرگ شاه این بود که مشاوران اقتصادیاش را جواب داده و گفت: چون پول داریم خودم میدانم آنها را چگونه صرف کنم. سهام شرکت کروپ آلمان را خرید. کمپانی بنز را از ورشکستگی نجات داد. شاه به اردن و سادات رئیس جمهور مصر کمک کرد و جشنهای دو هزار و پانصد ساله را راه انداخت. در صورتی که میتوانست روستاهای خراب را آباد کند و تورم 23 درصد را کاهش دهد.
یکی از بدترین اقدامات محمدرضاه شاه حذف فعالیت احزاب آزاد بود. او در شرایطی جلو دوربین تلویزیون قرار گرفت که با تکبر و تبختر دست را در جیب جلیقه کرد و گفت: «کشور یک حزب بیشتر لازم ندارد. اینجا جزیره آرامش است. هر کس ناراضی است راه خارج باز است.»
بیداری او در مقابل مقبره کوروش بیشتر به صورت یک طنز در رسانههای خارجی انعکاس یافت زیرا تلویزیون بیبیسی فیلمی را پخش کرد که در فاصله 1200 متری چادرهای کذایی، زنان روستایی در یک گنداب با دست رخت میشستند و حتی آن روستا آب لولهکشی نداشت. وقتی قرار شد میهمانان خارجی از فرودگاه شیراز به تختجمشید انتقال داده شوند یک جاده مناسب از شیراز به مرودشت و تختجمشید نبود. مجبور شدند آنها را با هلیکوپتر به تختجمشید ببرند. پس از ده سال که از انقلاب اسلامی گذشته بود جاده دوبانده شیراز- مرودشت احداث شد.
احسان نراقی در کتاب از کاخ شاه تا زندان اوین مینویسد: «در شرایطی که شاه از قیام مردم سرخورده و افسرده بود از طرف فرح پیشنهاد شد به دیدار شاه بروم و او را از وقایع آگاه کنم. در چند جلسهای که فرصت حضور یافتم شاه مرتب به من میگفت: «مگر من چه کردهام که مردم میگویند مرگ بر شاه؟» وقتی موارد را یکی یکی مختصر به عرض رساندم او ناباورانه انکار میکرد. وقتی گفتم خواهر شما اشرف در مناقصه شهرک اکباتان دخالت کرده و با اخذ رشوه نتیجه مناقصه را به نفع فلان شرکت خارجی تغییر داده با عصبانیت گفت: «مگر میشود؟». گفتم: «بله شده است.»
طایفه هزار فامیل که معمولا به درباریان و سران ارتش گفته میشد آنقدر آزاد بودند که بتوانند مجالس بزم آنچنانی را به رخ ملت بکشند و در تلویزیون هم نمایش دهند. تبعیض، بیعدالتی، پارتیبازی، رانتخواری، فاصله طبقاتی و نگاه از بالا به پائین، یعنی نگاه شاه به رعیت موجب شده بود که مردم از سلطنت بیزار شوند. گرچه دلمشغولیهای تلویزیونی و اشاعه فرهنگ غرب در بیبند و باری زمینههای فساد علنی را ایجاد کرده بود و در آن زمان جز چند روزنامه و به قول مرحوم جلال آل احمد رنگیننامههای درباری و تلویزیون دولتی وسائل ارتباطی دیگری نبود. مردم سخنان سیاسی و نقد و انتقادها را از طریق فضای دانشگاهی، حوزوی و مساجد دنبال میکردند. با آزاد شدن زندانیان سیاسی و ورود آنان به دانشگاهها مخصوصا فضای باز دانشگاه تهران در سال 57 که خود شاهد ماجرا بودم برای افشاگری و خنثی شدن ترس از ساواک و نیروهای امنیتی شاه، مردم بیش از پیش به هویت و شخصیت شاه و وابستگی او به آمریکا و کشورهای غربی پی بردند و تمام قد به میدان آمدند.
علت فرار شاه تنها در یک جمله خلاصه میشود و آن بریدگی مردم از سلطنت بود وقتی ارتش به روی مردم معترض در خیابانها آتش گشود دیگر حنای شاه رنگی نداشت و حتی دوستان آمریکایی شاه نتوانستند او را حفظ کنند.
ای کاش نسلها ی جدید بعد از انقلاب از وضعیت دوران ستمشاهی آگاهی میداشتند تا شاهد تبلیغات گسترده و مرده زنده کننده دشمنان خارجی ایران نباشند.
والسلام