آدمي را تن و رواني است که از طبيعت مايه دارد و از انفاس قدسي خداوندي روح را، چشم زمين بالقوه به باران است و آبي که از دل آن مي جوشد تا جان گيرد و رويشي دوباره از سر، و از پس آن گل و سبزه و درخت و هوا آب تني کنند و به غنچه نشينند و روح زمين دل به نشاط سپارد و آدمي در طرب آيد به اميدي که از دل زمين نان بجويد و آفتاب فرمان يابد که بتابد و به خوشحالي ما بيفزايد که اگر اين چنين نبود زمين اين بهشت ناشناخته چونان ماه در شب زيبا مي نمود اما چون به آن رسي سراب است و بي آب و گياه.
و باران اين رحمت خداوندي چنانست که به وزن عظيمي چونان دريا بر بال ابرها به حرير ماننده است و بي وزن مي نمايد و چون مهميز آذرخش بر گرده آن فرود آيد بگريد و از گريه آن کوهساران و دشت ها و مزارع سيراب شوند که اگر نيک بنگريم در آفرينش آن حکمتي متعالي نهفته است و در ريزش آن فلسفه اي است ناشناخته تا از طراوت روان آن، حرف دل برآيد به سخن گفتن و درّ سفتن چنانکه هنر به تمامت ريشه و بنيه از آب دارد به هر شکل که بروز کند. شاعراني از زيبائي ها شعرها بسرايند که اگر از سرو و گل و لاله و جويبار گويند و به وصف نشينند باز مايه از باران گرفته اند و اگر از زيبائي و دلبري يار شعر بسازند و بسرايند باز از باران گفته اند و اگر از عشق نغمه سر دهند و بنالند از باران مايه گرفته اند.
راستي اگر باران نبود و خشکسالي هاي پي در پي نان و آب مي ربود بر ما چه مي گذشت؟ چنانکه طعم تلخ خشکسالي هايي هر چند غيردائمي را چشيده ايم و از پس آن سختي هايي به جان خريده ايم.
سدها ساخته ايم و آبگيرهاي طبيعي، آب را ذخيره کرده ايم و جمعيت هاي کثيري از آن بهره ها برده اند اما کافي نيست.
يکي مي سرايد:
«واي باران، باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسي نقش تو را خواهد شست.»
و ديگري وصف باران مي کند و از آن نتيجه گيري تربيتي حاصل مي شود مانند سعدي:
«باران که در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس...»
و امروز که صنايع عديده، زندگي بشر را وارونه کرده اند و سرعت، روح و روان آدمي را به جنگي ناخواسته کشانده و مجال تفکر طبيعي را از انسان سلب نموده ديگر از گل و لاله و آب و باران در اشعار شاعران خبري نيست و اگر سخني از آب مي رود جنبه اقتصادي آن مطرح است و نيازي که صنايع و ذخيره سازي به آن دارند براي توليدات مصنوعي گل ها و سروهاي پلاستيکي کارخانه زاد...
اما باران اگر با آلايندگي هاي هواي ناپاک هم همراه باشد و پس مانده هاي سوختن مواد نفتي را بشويد و با خود آورد باز هم باران است و با طراوت، چشمه هاي خشکيده را به جوشش وا مي دارد و اميد را در دل کشاورزان و باغداران زنده مي کند.
پس قدر آن را بدانيم و به شکرانه چنين نعمتي دست دعا برآوريم و بيشتر بيانديشيم که اگر باران نبود تمامي موجودات زنده نبودند، عشق نبود، اميد به بودن نبود و زيبائي و دلبستگي نبود. ادبيات نبود و سعدي و حافظي و ديگراني هم نبودند تا بسرايند:
«يکي قطره باران ز ابري چکيد
خجل شد چو پهناي دريا بديد...»
و يا عاشقانه اي اين چنين به لفظ درآيد و بر دل نشيند که:
«واي باران، باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسي نقش تو را خواهد شست؟...»