سرمقاله محمد عسلی 11 اردیبهشت 1402 براي مرحوم سيد احمد تقوي معلمي که معلمي کرد
اگر عاشق باشي مي تواني فاصله زادگاه را به مساحت 24 کيلومتر در راه مالرو سنگلاخي با دوچرخه اي که چندين وصله را به چرخ لاستيکي آن زده اي و همچون غده هاي برآمده تعادل حرکت را به هم مي زنند تا مقصدي که مدرسه اش مي خواندند طي کني.
اتاقکي در طبقه دوم ساختمان کاهگلي که از کنار حياط کوچک آن يک جوي آبي است با حجمي کم و صداي گوشخراش تلمبه اي که با صداي آسياب بادي رقابت دارد در همسايگي آن مدرسه.
آري اتاقکي کاهگلي با سقفي که پرندگان در زواياي پيدا و پنهان آن لانه مي کردند و ميز و نيمکت هاي چوبي زهوار دررفته اي که با هر حرکتي صداي اصطکاک ميخ هاي نيمه درآمده آن گوشخراش مي نمود.
و انبار موش داني کوچکي که بوي بشکه شير خشک اهدائي يونيسف با بشکه 220 ليتري نفت زمستاني درهم مي شد و در آن فضاي نامطبوع کودکاني چون من در زمستان لرزان و ناآرام از گزيدگي کک هايي که جولان مي دادند هميشه در عذاب بوديم.
آري در چنين فضايي که حتي براي کارهاي غير آموزشي هم مناسب نبود معلمي بود که به دور از اين همه ناملايمات با لبخندي مهربان و رويي گشاده به ما درس مي داد و اگر حسين ابولي و حسين بکري با پدراني هيزم شکن و کدخدا کنار هم مي نشستند تا صبحي را به ظهر رسانند هر دو مي بايد مشق هاي خود را با قلم خودنويس مي نوشتند تا به هر بامداد دفترها باز و معلم جوان ما با ترکه نازک اَناري که در آب خوابانده بود بچه هاي تنبل را تنبيه بدني کند و براي درست نويسي و درست خواني بترساند! چه ترساندني!
برپا که مي داديم کلاس اولي ها بايد مي خواندند. کلاس دومي ها رونويسي مي کردند. کلاس چهارمي ها مشق هاي خود را نشان مي دادند و پنجمي ها منتظر مي ماندند تا با ششمي ها نوبتشان برسد. جمعا 14 نفر در 6 پايه.
حالا از آن زمان 62 سال مي گذرد زنده ياد سيد احمد تقوي آن معلم بارسالت و باوفا 2 سال است از اين جهان خاکي رخت بربسته و روي در نقاب خاک کشيده.
درست به خاطر دارم وقتي از پس سالها رنج و دربه دري معلم شدم فهميدم که معلمي چه منزلتي دارد که نه در نزد خلق بل در انديشه خالق چون معلم اول خدا است و چه انديشه هاي متعالي که در خلقت به کار برده است.
بعد از آنکه مرحوم تقوي به افتخار بازنشستگي نائل آمد در دانشگاه آزاد استهبان همکار صادقي براي آقاي مرشدي بود و چون به شيراز کوچ کرد و ملاقاتي در روزنامه عصرمردم داشتيم من هم از آموزشکده تربيت معلم شهيد مطهري در سال 79 بازنشسته شده بودم در اولين جلسه که استاد و شاگرد به پرسش و پاسخ دلمشغول شدند فقط يک سئوال بود که بي جواب ماند و آن اينکه گفت: چرا حقوق خواندي و معلم ماندي؟
و بعد خود پاسخش را داد و گفت: از همان روزهاي نخستين هم فکر مي کردم تو معلم خوبي شوي! و بعد از آن جلسه ناتمام در کنار هم در همين روزنامه عصر مانديم تا مرگ فرا رسيد و او مرا تنها گذاشت.
اينک به هر سال به بهانه روز معلم، قلمي مي زنم و در خيابان قدمي، روحم در آن کلاس پرزحمت و پردردسر پرواز مي کند همان کلاسي که وقتي سر بچه ها شپش مي زد والدين آنها گرد د.د.ت به داخل سرشان مي پاشيدند که شپش ها بميرند غافل از آنکه بوي بد آن سم سردرد مي آورد و همه در عذاب بودند و از دست معلم ما هم کاري برنمي آمد.
و وقتي در کوچه پس کوچه هاي روستاي ماهفرخان خير و سهل آباد، بچه ها شيطنت مي کردند و به دنبال هم مي دويدند کارگران سم پاشي که روي ديوارها مي نوشتند ريشه کني مالاريا بچه ها کلمه «ما» را پاک مي کردند و ما نمي دانستيم لاريا چيست؟
فقر بود و فقر اما وقتي با هم جمع مي شد قناعت مي شد و دلخوشي کودکانه اي که در هر هفته فقط دو ساعت مي توانستيم با توپ فوتبال چرمي هميشه وصله دار و کم باد در زمين پشت قبرستان بازي کنيم، جيغ بکشيم و صداي بلند بدهيم و لباس هاي وصله دار هم را بکشيم و از پس گرما و تشنگي در اواسط بهار سر در جوي آب کنيم و رفع عطش، همراه با سنجاقک هايي که از روي پونه هاي وحشي کنار جوي آب با تأني پرواز مي کردند و اگر گل خوشبوي محمدي از ديوار باغ بزرگ سرازير مي شد، دست فواره خواهش مي گشت تا آن گل تقديم معلمي شود که هميشه دستش بوي صابون خوشبويي داشت. روانش شاد و يادش گرامي.
و اما امروز؛
امروز با اين همه امکانات کمتر دانش آموزاني صبور و کم توقع به بار آمده اند با سوادي اندک و معلماني که بعضأ در پي نان و آب رسالت هاي خود را به فراموشي برده اند و معلوم نيست نسل فرداي ما تا چه ميزان براي اداره کشوري که از هر طرف مورد هجمه قرار گرفته توان علمي و اراده اي قوي براي مقابله داشته باشند. آنچه فعلا در فضاي مجازي مي چرخد، حقيقت را به سايه برده است. تا چه پيش آيد.
والسلام