وقتي که دل ذوق پريدن داشت، آسمان آبي بود. جويبارها پر آب. نظراندازهاي مقابل سبز و زرد و سرخ و پرندگان مهاجر، دسته دسته در فضا جولان مي دادند.
بوي بهار از دورترها هم مي رسيد و هنوز نفت سوزها، هوا را به سموم صنعتي آلوده نکرده بودند. شقايق هاي وحشي در پشت بام هاي گلي به صبحگاه لبخند مي زدند و خروس ها در آوازي کشدار با يکديگر همنوايي مي کردند.
در آن روزگار ما به دبستان مي رفتيم. دبستاني که فقط نامي داشت و تابلويي سياه و رنگ و رو رفته که به سختي نام آن خوانده مي شد. گويي در زير پنجره بالايي خاک و غبار ساليان را در چهار قاب خود ذخيره داشت و در هيچ سالي، هيچ دستي بر روي آن پارچه اي نکشيده بود.
کتاب ها در دست هاي عرق کرده جلدي نمناک داشت و برگ هاي آن همه لب شتري شده بودند. شايد عکس هاي داخل آن کتاب ها تنها دلخوشي براي بازگشايي و خواندن مي بود.
دست فروشي که همه ساله فقط چند روز در کنار بام آسياب آبي، کتاب هاي عاق والدين، موش و گربه، حسين کرد شبستري، نان و حلوا، نسيم شمال، خرم و زيبا و نصاب الصبيان را پهن مي کرد فرصتي براي چانه زني بود تا بتوان در ازاء سه کيلو گندم يا دو کيلو آرد کتابي خريد!
در آن روزگار که فقط کدخدا با نصب آنتني بلند در پشت بام مي توانست صداي راديو را درآورد تا شبانگاه خرمن خاکستر هوا را بشکافد آوازي از دور دلچسب مي نمود و گوش ها را آماده شنيدن مي کرد.
ما فرزند عصر برزخ بوديم. تلاش ما براي گذر از رودخانه ها و گدارها براي رسيدن به روستايي که خان، کلاسي در آن دائر کرده بود گاه دو ساعت راه پيمايي در پي داشت.
کتاب ها، دوات، قلم و دفتري که در کنار نان آب زده و چند کله خرما در داخل دستمال چهار قد به پشت هموار مي شد و روي سينه گره مي خورد گاهي در دولا و راست شدن با جوهر سرازير شده از درز سر دوات نه چندان محکم قاطي مي شد و عزايي پنهاني به دور از چشم آموزگار در پي داشت.
برق، آب لوله کشي، گاز و تلفن نبود. گاه از چشمه آب برمي داشتيم و گاهي هم در صبحگاه از جوي آب، در کنارمان مار و عقرب جولان مي دادند. حتي يک روز از سقف کلاس مدرسه ماري بزرگ به روي ميز افتاد و معلم و شاگردان را فراري داد. آن روز مدرسه تعطيل شد و پدر گفت: عارتان نشد که مارتان کلاس را تعطيل کرد. آموزگار ما از طرف کدخدا سئوال پيچ شد چون مي گفت در آن مدرسه درس نمي دهم. او به شدت از مار مي ترسيد.
اگر بهار خوبي در پيش مي بود و گوسفندان شير مي دادند آموزگار ما هم با دوغ لبي تر مي کرد وگرنه بيشتر صبحانه او نان خشک آب زده بود و بدان قانع مي نمود.
در جويبارها ماهي کپور و گربه ماهي ريز و درشت يافت مي شد. مردم روستا بر آن باور بودند که خوردن آنها گناه است. اما اگر دانش آموزي مي توانست با سوزن قفلي قلابي درست کند و ماهي بگيرد آموزگار ما او را تشويق مي کرد و نمره انضباط خوبي مي داد.
او طول راه را از شهرستان تا شهرستان ديگري تقريبا 36 کيلومتر با دوچرخه طي مي کرد تا به ده سهل آباد برسد که چندان نه سهل بود و نه آباد.
دوچرخه هامبر آموزگار با لاستيک هاي ورقلمبيده اي که وصله هاي تيوپ داخلي آن دهان کج کرده و کنترلش چندان آسان نبود آن هم در سنگلاخ هاي تيز گردنه اي که شيب تند و سربالايي نفس گيري داشت وقتي به مقصد مي رسيد پنچر بود.
راستي يادم رفت از کتاب هاي آن زمان بگويم. از نخستين روز درس، مشهدي حسن آسيابان ده ما، از زينت که آش مي پخت و از دارا و آذر که نام هيچ يک از مردم روستا از کوچک و بزرگ نبود و ما هميشه فکر مي کرديم دارا بسيار پول دارد و آذر از دارا آزرده است.
در مدرسه کتابخانه اي نبود. چون مدرسه، مدرسه نبود. فقط يک اتاق براي 4 پايه تحصيلي که پايه ميز و نيمکت هاي آن آنچنان شل و لق بود که مي شد با آن صداي موسيقي ناموزوني را درآورد و حواس آقا معلم را پرت کرد و کف دستي خورد و يا از کلاس اخراج شد.
يادم هست يکي از بچه ها با خود تيرکمان آورده بود تا گنجشکي که در سقف کلاس، خانه ساخته بود را بزند. معلم ما که خيلي عصباني مي نمود به شدت او را کتک زد اما فراش مدرسه مي گفت بايد فلک شود. يک فلک چوبي هم در انبار پشتي بود که گهگاه دانش آموزان فراري از مدرسه را در حياط فلک مي کردند.
حسين پورطرقي از مدرسه فرار کرد تا با پدرش براي هيزم کني به کوه برود. او چند بار فلک شد و اما امروز وقتي آن روزهاي سخت را به ياد مي آورم فکري ذهنم را آزار مي دهد که بايد به معجزه اي آنچنان باور داشت. آن اتاقک کوچک که فقط يک دريچه به بيرون داشت پايه اصلي ستوني بود که ذهنمان را براي آموختن فراهم مي کرد و بلوغ را نويد مي داد مثل شکفتن گل خوشرنگ و با عطر و بويي که از ميانه کود سر در مي آورد و به همان گونه که نور آفتاب و آب و هواي تازه او را در بر مي گيرد معلم، کتاب و پدر و مادر مشتاق تحصيل، ما را در ميانه داشتند هرچند با فقر، فقري که فخر بود و فخري که با آن بزرگ شديم چندان که امروزمان با روزهاي آغازين در استفاده از کتاب هاي مطبوع و مطلوب بسيار تفاوت هاست و اگر آن نياز حرکت ايجاد نمي کرد شايد امروز رغبتي براي بازگشايي کتابي نبود.
ما معده ذهنمان گرسنه بود. گرسنه مطالعه و بازگشايي کتاب هاي نو و امروز گرسنه تر است هرچند حرصمان سيري ناپذير مي نمايد.
والسلام