بار ديگر فرصتي پيش آمد تا زيارتي در حرم امام رضا(ع) مرا لحظاتي از دنياي همبستگي به دنياي خاص ديگري برد اين بار نه طاق و رواق هاي زيباي آئينه کاري شده و نه چلچراغ ها و سقف هاي مزين به هنرهاي عاشقانه و نه ديوارنويسي ها که حکايت بعضي شاهان را روايتگرند و نه قالي هاي پايکوب زائران، هيچ کدام مرا نگرفت. رفتم به حضور روح جمعي مردماني که خودجوش و پرخروش از فرسنگ ها راه دور راهي دياري شده اند که کعبه آمال خود را در آنجا جستجوگرند.
مردماني که نقطه اشتراک آنها فقط يک باور است و بس. جامه ها، کفش ها، چادرها، روسري ها و سربندها هم با آدم حرف مي زنند. در اينجا فقط دعا هست که از سينه هاي پرسوز فقير و غني، سياه و سفيد، فارس و عرب، پير و جوان و کودک و نوجوان از دل زن و مرد به سوي يک نقطه اوج مي گيرد.
نقطه برخورد نگاه دعا که همان خواستن است. همهمه اي است بي صدا که چونان سيلي خروشان در حرکتند و کسي را به کسي توجهي نيست. همه فقط يک نقطه را مي بينند و يک مرکز را زير نظر دارند. همه اراده ها و نگاه ها به يک سمت نشانه رفته اند. از بازاري و کشاورز و صنعتگر و مهندس و معلم و دکتر و باسواد و بيسواد در هيأت زن و مرد آمده اند به طلب، خواهش و آرزويي که اگر اجابت شود رضايت از زيارت حاصل است.
گلدسته ها، گنبدها، بلندگوها، ديوارهاي مزين به کاشيکاري ها، خدام، آبخوري ها، چه از سنگ و گچ و کاشي و رنگ باشند و چه از جنس هنرهاي بي مثال در برابر مرکزيت مرقد امام به هنگامه دعا همه رنگ مي بازند. همه از ياد مي روند. حتي کتاب هاي دعا در قفسه ها و ديوارهاي مرمر چندان در توجه نمي مانند. آنچه مي ماند امامي است که در باور شيعيان ستون و عمود و تکيه گاه دلبري ها و دلربائي هاست. وقتي پيران ناتوان در آخرين نفس هايشان مشتاقانه به سمت آن مي روند تا حاجت و خواسته خود را از دل بر زبان آورند هرچند در اين ازدحام کسي حرف ديگري را نمي شنود، کسي کسي را نمي بيند چشم ها باز و گوش ها بسته اند. و رودهاي عشقند که جاري مي شوند. گويي حرم امام رضا(ع) دريايي است که زائران چونان رودهاي خروشان وقتي به اينجا مي رسند آرام مي گيرند. در اينجا کسي دعوا نمي کند. عصباني نيست. از نداري و فقر و بي چيزي سخني در ميان نيست. گله مندي و غيبت نيست. همه در قيام و قيود نمازند و دعا. همه مهربانند، همه دوست دارند دستي را بگيرند. لطفي ابراز کنند. نگاهي از سر شوق به يکديگر داشته باشند. راستي اين جا کجاست؟
هزار و اندي سال پيش کسي آمده به جايي که با آن غريب است اما چنان خودي شده که گويي مرکزيت اين کشور به اينجا ختم مي شود. نمي توان آن را اتفاقي ساده دانست. نمي توان تحليل علمي از آن داشت و يا در تحليل تاريخي نتيجه اي از آن يافت. فلسفه وجودي اين جايگاه و مردمان مسلماني که از سراسر دنيا به آن دلبسته اند و فقط باور اند. باوري که ناصرالدين شاه قاجار با آن همه ستمکاري و جنايت دلبسته مي شود تا آثاري از خود به يادگار گذارد. باوري که نادرشاه را بر آن مي دارد تا کفش هاي خود را به گردن آويزد و پياده براي زيارت در آن مُقام مقيم شود.
وقتي آرامگاه در دل ها واقعي مي شود. در اينجا کسي نمي پرسد که امام رضا(ع) عرب بوده يا ايراني؟ سفيد بوده يا سياه؟ باسواد بوده يا بي سواد؟ براي چه آمده و چرا مانده؟ در اينجا امام رضا(ع) امام رضاي همه است حتي گردشگري که اصالتا باوري به دين ندارد قبل از آن که به گلدسته ها و گنبدها و آئينه کاري ها دقت کند از ميانه مردمي عبور مي کند که سرتاپا باورند. باوري به پهناي ايران، باوري به درازاي تاريخ، باوري از سر شوق که با هيچ فلسفه و تحليلي و تبليغات رسانه اي از دل ها نمي رود. زيرا مشهدي که با وجود چنين امامي زنده به چنين وسعت و گستردگي رسيده اگر از اين نعمت برخوردار نبود همان سناباد قديمي بود و يا شايد کمي بيشتر اما از هر طرف که بنگري همه راه ها به مشهد ختم مي شود.
از راه آهن تا راه هاي دور و دراز از شوسه و آسفالته. از راه هاي هوايي گسترده تا راه هاي مالرو. اينجاست که بايد روح باور جمعي ايرانيان را در آن جستجو کرد. کافي است چشم دل باز کنيم و اطراف را به نظاره نشينيم که چگونه کشاورزي فقير در طول سالها اگر دسترنجي را به پس انداز داشته باشد نذر مي کند زيارت امام رضا را و اگر پيرزني ناتوان از فرزندان خواهش و خواسته اي داشته باشد مي گويد او را به مشهد ببرند تا امام رضا(ع) را زيارت کند راستي اينجا کجاست که جامعه شناسان هم در تحليل چرايي آن مانده اند؟ اينجا کجاست؟
والسلام