از تولد تا شیرخوارگی و از چشم گشودن به روی مادری که قدم برداشتن تو را با ذوق و شوق می نگرد و احساس دست گرمی که تو را نگه می دارد که زمین نخوری و پا به پایت می آید تا راه رفتن را بیاموزی و تجربه احساسی که از سینه اش جدا می شوی تا اولین قاشق غذا را بر دهانت گذارد و بعد از آن بازی هایی که تو را مشغول می دارند بی آنکه بدانی در این بازی ها چه سرنوشتی رقم می خورد برای تو و دیگران و ذوق دو بال که پروازت می دهند در فضایی که مدرسه اش می خوانند و ترسی که در آن حصار تو را به اندیشه ای وا می دارد که کتاب و دفتر و قلم به جای توپ و عروسک می بردت به اولین حس مسئولیت پذیری و تو در پشت میز بر روی نیمکتی که مقابلت تخته سیاهی با گچ-های سفید برای نوشتن و خواندن اولین حروف الفبا است نشسته ای و آرام نداری بی آنکه بدانی در زمان سیر می کنی، بزرگ می شوی، بزرگ تر و فراموش می کنی که در ایام کودکی بر تو چه گذشته است و چه دست های پینه بسته ای که نان به خانه می آورد و چه رنج همیشگی مادری که عمری را در آشپزخانه به سر می برد برای آنکه تو بمانی و ماندی و خود به انتخابی که مقّدرت بود دست زدی و روزگار در سیل خواهش ها و خواسته ها چنان بر سنگ های موانع کوفتت تا آبدیده شدی و بدانی که انتقال مسئولیت پذیری زن و فرزند چه رنج ها و گنج هایی در پی دارد وقتی خستگی از کار روزانه را با لبخند فرزندی که در آغوشت آرام می گیرد فراموش می کنی و از معلم بودنت و از اینکه دختر یا پسری را به اندیشه وا داشته ای تا بداند که کیست و چه باید بخواهد و بخواند و بداند تا در این وادی پر رنج و گداز که زندگی اش می خوانند مقصد را بشناسد و راه را گم نکند که جز این تو را مسئولیتی از آموختن نیست اگر بتوانی...
سالها می گذرد و تو گوهر جوانی را چونان الماسی در کلاس درس زیر چرخ های تیز و بران گذر عمر صیقل می دهی چنانکه از رنج آن به امید انتقال گنج بی پایان دانش خرسندی و چه خاطرات تلخ و شیرینی که در سالیان سوز و گداز در صفحات کتاب ذهنت جلد در جلد به صحافی و بایگانی رفته اند!
سی سال گذشته و شاید بیشتر که طعم هوای پراحساس کلاس های درس را لحظه به لحظه در گنجینه خاطراتت به ذخیره داری که اگر تن فرسوده ات بتواند تو را به حال خود گذارد در اتاقکی چشم بر فضای پشت شیشه گشوده ای و هیچ کس تو را نمی بیند. صدایت نمی زند. پیامی برایت نمی آورد. دستی به نوازش، موهای سفیدت را لمس نمی کند و نمی دانی که دانش آموزانت در مسیر زندگی انتقال داده شده با چه مشکلات و موانعی زندگی را ادامه می دهند.
نه از آن هیاهوی جمع دل شدگان خبری هست و نه زنگی به صدا درمی آید تا تو را از روی صندلی بلند کند و فرصت کوتاه استراحت زنگ تفریح را به پایان برد. و تو در سی سال دوم قدم برداشتن در وادی پر رنج بودن را طی می کنی و قلم زدن بر روی صفحات سفید کتاب زندگیت را پی می گیری...
حالا خود را می خوانی با یک سئوال بی پاسخ که کیستی؟ چه کرده ای؟ و چه در ذخیره و اندوخته داری؟ در خیابان کسی دست تو را می بوسد و به بودنت افتخار می کند و تو او را نمی شناسی اما او تو را می شناسد و می گوید استاد! شما معلم من بودید. اولین سئوالی که به ذهنت می رسد می پرسی که حالا چه کاره ای؟ و او می گوید معلم فلان مدرسه است و تو خود را باز می یابی در کلاس و احساس می کنی که تکثیر شده ای چونان بذری اصلاح شده که جوانه زده و به بار نشسته. خوشحال می شوی و غم زمانه را لحظه ای به فراموشی می بری.
آمده ای در پارک روی صندلی مقابل درختی تنومند نشسته ای و در خود فرو رفته ای، گوشی تلفن همراهت زنگ می زند. آن را به گوشت نزدیک می کنی. صدای آشنایی تو را می خواند و می گوید: استاد تولدت مبارک و تو یادت می آید که آری امروز روز تولد توست. تشکر می کنی و می پرسی شما صدایت آشناست کیستی؟ و او می گوید: غلامی هستم از کانون بازنشستگان. باز هم تشکر می کنی و به یاد می آوری که پس از سالیان کسی از جنس خودت در اداره پیشکسوتان آموزش و پرورش فارس برای قدرشناسی از بازنشستگان تلاش می کند.
حالا با نیروی بیشتری عصای پیری را بر زمین تکیه می دهی و قدم برمی داری تا در دفتر خاطراتت بنویسی که یک نفر بود که تو را صدا کرد.
در میانه راه به تابلو مطب دکتری خیره می شوی که نامش برایت آشناست. مقابل ساختمان بلندی می ایستی که بیش از 25 مطب پزشکان را به رخ می کشد و تو به خود می گویی چگونه این همه تخصص را آموزش داده ای. حالا احساس می کنی که تو نه فقط دکتر گوش و قلب و دیده ای بل دکتر روح و روان هم هستی.
به خانه می آیی. همسرت را صدا می زنی. همسری که هم پای تو سالیان دراز در کلاس های درس خود را تکثیر کرده است. با صدای بلند به او می گویی امروز دیدم که دکتر شده ام آن هم نه در یک رشته تخصصی بلکه در تمامی رشته ها!
همسرت احساس می کند که تو قاطی کرده ای به تعجب و شور می افتد اما تو او را آرام می کنی و می گویی تو هم دکتر، مهندس، وکیل، حقوقدان شده ای به خیابان برو و تابلوهای پشت سر هم را بر فراز دیوارها نگاه کن.
راستی امروز کسی تولدم را به من تبریک گفت. کسی که می شناختمش او خودم بودم هر چند نامش غلامی بود.
والسلام