در پیچ و تاب روح ناآرام، اندیشه ای در جوشش است و مدام سئوالی از چرائی خلقت زا به گوش جان می فرستد که من کیستم؟ از کجا آمده ام؟ به کجا می روم و این همه موجودات که چونان زنجیره ای متصل و مرتبط باهم پیوستگی دارند برای تحقق کدام هدف ایجاد شده اند؟ مرگ و حیات دو واقعیت موازی اند که اگر یکی نباشد دیگری هم نیست.
ما همه و همه مخلوقات از جماد و نبات و انسان مدام می میریم و زنده می شویم و هیچ حالت ثابتی متصور نیست برای کسی که صاحب تفکر و اندیشه خلاق است. به قول یکی از فلاسفه یونان: هیچ کس نمی تواند دو بار در یک رودخانه شنا کند چون همه چیز در حال تغیر است و به قول ملاصدرا در حال شدن و به کمال رسیدن اند.
با این وصف، مخلوقی چون انسان کی تواند به ذات احدیت آگاه شود که کیست، چرائی است و چگونه است؟ سعدی در مقام والای علم و آگاهی این چنین نیک می سراید که:
«ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه دیده ایم و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما هچنان در اول وصف تو مانده ایم»
آری خدای را نتوان آنچنان که هست شناخت و به ذات احدیت پی برد. اما می توان از آن چشمه نامحدود نور اندکی از شعاع فروزان را با چشم جان دید و صدای مهر را با گوش جان شنید اگر جانی مانده باشد و گوشی شنوا!
این مقدمه را از آن رو آوردم که یادآوری رابطه ای باشد که از رگ های گردن به ما نزدیک تر است و نوری ناپیداست که اندیشه ما را محرک است و عشق تابنده ما را موجد که هر چه هست از اوست و جز او همه فانی اند و در حال تغییر.
بشر امروز در کمند سیاست و اقتصاد و دانش و فرهنگ چنان غرق است که گویی همه سیری را طی می کنند به ناکجاآبادی است که هیچ از انتهای آن نمی دانند چونان اسبی سرگردان در وادی بی انتهای نامحدود که هرچه می تازند و از یکدیگر سبقت می گیرند راهی به انتها نمی بینند جز آنکه مرگ پایان تولدی باشد که به ضرورت سالیانی را سپری کرده است.
بسی می گردد این روزگار و هوشیار کسی است که دل نبندد به آن زیرا دلبستگی تعلق آور است و تعلق دامی است برای در حصار ماندن! افرادی زندانی دیگران می شوند. کسانی زندانی خودند و کسان دیگری زندانی دانش، هنر، فنآوری و دیگر تعلقات اما همه زندانی زمین از آن رو که می زاید و می میراند و می پروراند و این صیروریت مدام است چونان گردش زمین که توقعی ندارد که اگر می دانست دیگر نه چهار فصلی می بود ونه تغییری و نه حیاتی.
انسان محکوم به زندگی است در سراچه ترکیبی که تخته بند تن است و چون از این ساختار استخوانی رها شود به خدا می پیوندد و به اعماق کائنات عروج می کند و می نشیند روی هر آنچه که نمی داند چیست و نمی تواند حس کند و نمی تواند بپرسد جز آنکه در انتظار بماند تا وقتی که آماده شود برای چشم گشایی به ارواح آرام که در تراکم یکدیگر خود قدرتی هستند از نور آنچنان پیوسته و متصل که گویی همان خدایی است که در هیچ قالبی نمی گنجد بی شریک است و غنی و آنچنان پیوسته و متصل که گویی در آن هیچ خلل و فرج و نفوذی حتی به ذره نیست. همه نور است در تراکم، همه عشق است در تداوم، همه حرکت است در تصادم و همه مهر و بخشش است در تنازع.
با چنین فهمی است که امام حسین(ع)ها در میدان آزمون بی خطا به کمال می رسند و به دریا می پیوندند و یا عشق و در عشق و در مهر و لطف شناور می شوند تا اسطوره ای که نه، اسوه ای حسنه شوند برای خلقی که به دنبال فهمی از زندگی است تا گویند که:
«من چه گویم یک رگم هوشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست...»
والسلام