سرمقاله محمد عسلی اول اردیبهشت مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
در گردش روزگار شرایط و زمان برای همه کس هر چند هوشمند و بااستعداد باشند فراهم نمی شود. چنانکه یگانه ای دوگانه شود و دو کس چون سعدی حاصل زمانه خود شوند و یا بعدها به جهان ارزانی گردند.
جوشش عشق پایدار با تلاشی بسیار و قابلیتی پرمقدار باید که از پس کسب دانش و فضائل بیشمار و سفرهای پرخطر بتوان با قدم های استوار چون سعدی زبان به گفتار گشود و از پس روزگاران ماندگار ماند. اگر به قول شاعری، زبان فارسی بدینگونه از گزند حوادث مصون مانده باشد که:
«تخم معنی کاشت فردوسی نظامی آب داد
سعدی اش خرمن بکرد و حافظش بر باد داد...»
این سخن با درک و فهم صاحب نظران در ادبیات فارسی هنوزاهنوز به درستی آن شک نباید کرد که سعدی خرمن ساز نکته ها و گفته های بی بدیعی است که نه تنها در هفت وادی عشق استخوان سوز، به جان مایه گذاشت و از کمند حوادث سخت جان سالم به در برد بلکه عمر گران مایه را در آن صرف نکرد که چه خورد در صیف و چه پوشد شتا بلکه دانست که:
«صاحبا عمر عزیز است غنیمت دانش
گوی خیری که توانی به بر از میدانش»
قدر عمر را چنان شناخت که باید از آن پلکانی ساخت و به بالا و به بالاتر رفت و از آن بالا گوی خیری از میدان کرامت نصیب بیچارگان کرد.
سعدی هم، زبان پادشاهان شد و هم زبان بیچارگان و هم زبان اندیشمندان وقتی در باب توانگری و درویشی از توانگران بخشنده در برابر ناسزاگوی درویش نمای ندانسته دفاع می کند و می گوید:
«توانگران را وقف است و نذر مهمانی/ زکاه و فطره و اعتاق و هدی و قربانی
تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی/ جز این دو رکعت و آن هم به صد پریشانی»
سعدی که با ظرافت و تدبیر توانست نصیحت گوی امیران و شاهان خونخواری چون اُلجایتو باشد و او را از ظلم و بیداد برحذر کند جز از طریق ذم شبیه به مدح که هنر او بود نتوانست وقتی سرود به فصاحت:
«اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و روئینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار...»
سعدی که در بوستان و گلستان قفل رازهای زندگی شرافتمندانه را گشود و آدمی را از دلمشغولی به دنیا به آنچه در شأن و شخصیت او بود توجه داد. چنانکه شاهان را به وظایف خود متذکر شد و عارفان را از پیله اعتکاف رهانید شاهین شکارگر کلماتی بود که هیچ صیادی به گرد او نرسید وقتی گفت:
«شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگه دار و درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش»
او که در غزلسرایی ستاره درخشان آسمان ادب فارسی است در خاطر هر فارسی زبانی بیتی از شاهکارهای غزلیات را به مرور در هر عصر و زمانی به یادگار دارد وقتی چنان زیبا سروده است که:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی؟...»
با این وصف با گذشت 800 سال از زمانه ای که سعدی در آن زیست و شاهکارهای ادبی او امروز زبان حال همگان است ما سهم تأثیرگذاری گفته ها، نکته ها و سروده های او را در تعاملات اجتماعی امروز به فراموشی برده ایم و نتوانسته ایم جز به سالی یادی و جلساتی کم تأثیر در اخلاق، رفتار و گفتار و اندیشه مردم کوچه و بازار از مطالب ارزشمند او ببینیم و بشنویم. در میان این همه کلمات و جملات سخیف که در فضاهای مجازی به هر ثانیه و دقیقه رد و بدل می شوند و جوانان ما را از اخلاق حمیده و پسندیده باز می دارند جای سعدی کجاست؟
این تابلوهای تبلیغاتی که در هر چهارراه و نبش کوچه و خیابانها در طول و عرض آسمان پنهان از تولیدات کالاهای غیرضرور خبر می دهند دریغ از یک شعر انسان ساز و یک تذکر اخلاقی از آن همه لطائف بی بدیل دیوان سعدی.
راستی این گنجینه های ادب فارسی که در لابلای متون کتاب ها و کتابخانه ها زندانی اند، کی درهای بسته آنان به روی روح و روان خسته مردم ما از زندگی ماشینی باز خواهند شد تا فرصتی و مجالی برای اندیشه و گفتار نیک پدید آید؟
اگر موسیقی سنتی از زیر بار هجمه موسیقی غربی به در آید و خواننده ای خوش ذوق سری به دیوان سعدی و حافظ بزند چونان اندک خوانندگان مشهوری که به این نام و نشان شناخته شده اند، آنگاه حداقل، گوشی شنوا با امواج رادیو یا تلویزیون، این غزل زیبا را که شاهکار سعدی است به جان می شنود و روح و روان تازه می کند که عشق چیست وقتی از حنجره ای طلایی می شنویم که:
«هزار جهد بکردم که سرّعشق بپوشم
نبود بر سر آتش مسیرم که نجوشم»
و در پایان غزل اهمیت و ضرورت عشق به عنوان نیروی محرک هر تلاشی، این مقطع خود حکایت دیگری است که بماند.
«مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فاید گفتن که پند می ننیوشم»
والسلام