از دورترها میآمد. خاکآلود با دوچرخهای که لاستیکهایش در دور 360 درجه و رمهایی به اندازه یک گردو داشت و چون میچرخید تاب آن فرمان را از کنترل خارج میکرد.
اما او میآمد و در اتاقی مقابل تنها کلاس مدرسه اطراق میکرد که حیاط آن مشرف بود به طویله الاغها، الاغهایی با بارهای پرحجم و سنگین کاه که وقتی از در وارد میشدند به چهارچوب گیر میکردند و گاه در را از جای میکندند.
تنها کلاس مدرسه در طبقه بالا که با پلههای گلی پذیرای 15 دانشآموز چهارپایه بود یعنی از کلاس اول تا چهارم را معلم در یک کلاس درس میداد و چون هر بامداد با آن دستهای صابونزده خوشبوی به کلاس وارد میشد میگفت: کلاس اولیها ساکت. دومیها رونویسی، سومیها روخوانی، حالا چهارمیها گوش بدهند.
سر تراشیده و بد تراشیده بچهها به چهارراهی میمانست چون ماشین سرتراشی دستی سلمانی ده، گیر داشت و جیغ بچهها را درمیآورد و یکنواخت نبود.
برای مبارزه با شپش بعد از سلمانی گرد د.د.ت که برای مبارزه با مالاریا سمپاشها به روستا میآوردند روی سر بچهها آنچنان بدبو بود که همه سردرد داشتند.
میز و نیمکتهای چوبی فرسوده در طول سالیان با آن میخهای برآمده که آزاردهنده بودند مدام کج و مج میشدند و با هر صدایی که با حرکت دانشآموزان به گوش میرسید، آموزگار تشر میزد و بچهها چه ترسی از آن قیافه پرابهت داشتند. حسین ابولی که پدرش هیزمشکن بود معمولا یکی از غائبین کلاس به حساب میآمد که بعضا آموزگار ما برای آوردنش به خانه آنها سر میزد و حتی پدرش با اعتراض و تغیّر میگفت: این بچه دست راست من است اگر همراه من به کوه نیاید چه کسی مواظب خرم باشد. آه که الاغها چه قربی داشتند که اگر خانوادهای از آن محروم بود بسیار فقیر میماند.
در چنین شرایطی آموزگار ما تنها هم درس میداد، هم درس میخواند و هم خانهداری میکرد.
وقتی پدر حسین ابولی آمد تا فرزندش را از کلاس بیرون آورد و با خود ببرد کوه، آموزگار ما مقابلش ایستاد و دست به یقه شد. پسرک گریه میکرد و بین ماندن و رفتن مانده بود. چه میتوانست بکند. دستمالی داشت که کتابهایش را در آن میگذاشت. بیچاره، دستمال که رنگ دوات جوهر گرفته بود و حتی نانی که با خود میآورد جوهری شده بود.
آموزگار ما فقر را به خوبی درک میکرد و گاهی با خود مداد دو سر میآورد یک سرش قرمز و سر دیگرش آبی بود. بیشتر بچهها قدرت خرید نداشتند و او میگفت هر کس نمره 20 بیاورد یک مداد دو سر به او میدهد. واقعا برای بعضی از دانشآموزان داشتن یک مداد دو سر آرزو بود. ترسی دوست داشتنی از آموزگار در دل بود با آن چهره همیشه درهم و غضبناک و دستهای مهربان.
سوزن مادربزرگ قلاب میشد تا بتوان از آن جوی آب روان ماهی گرفت و به آموزگار که خیلی ماهی دوست میداشت تقدیم کرد و یک بارکالله گرفت. درخت گل محمدی که از دیوار باغ بزرگ آویزان میشد در فصل بهار فرصت خوبی بود تا بچهها بر کول هم سوار شوند و با آن دستهای گرفتار در خارهای زمخت، گلی بچینند با شاخههای خونین شده و به دست آموزگار بدهند.
آه چه شوقی و ذوقی بود با آن همه فقر و محرومیتها که دل همه ذوق پریدن داشت و آن آموزگاری که به بالین بچههای مریض میآمد و با خود قرص هم میآورد و گاهی هم شربت سیاه سرفه که چندان استفاده نمیشد. چون کدخدا میگفت دوای سیاه سرفه شیر الاغ است و الاغ چه منافعی داشت! سواری میداد. شیرش هم دوای درد بود و فضولاتش هم میسوزاندند و یا کود مزرعه میشد. تسلیم. آرام و به فرمان. عجب الاغهایی بودند که با آدمها همغذا میشدند وقتی از بیابان به خانه میآمدند. نفسشان هم در زمستان، خانه را گرم میکرد.
عشق در همه جاری بود. عشق به زندگی و بیخیالی از یک کیلومتر آن طرفتر که کسی نمیدانست چه خبر است و حالا با این همه تغییرات که دور افتادهترین روستاها هم از نعمت برق، آب لولهکشی، بعضا گاز برخوردارند و پشت هر بامی که دیگر هیچ گل شقایق وحشی از کنارههای آن سرک نمیکشد. بشقابهای ماهواره چشم بر آسمان دارند و هر کارگر و کشاورزی تحلیلگر سیاست شدهاند.
دیگر مداد دوسر، دفتر دو خطی و کیف مدرسه آرزو نیست هرچند ممکن است در بعضی روستاهای دور افتاده جنوب و شرق خرید لوازمالتحریر برای خانوادههایی چند مشکل باشد. اما چشم و گوشها باز است و از آن طرف دنیا خبرهای به روز و در لحظه میرسد.
عشق به زندگی شاید هم که نه فقط در تصاویر مجازی خلاصه شده و آموزگاران در اندیشه معاشند و نه تلاش به آن صورت که ما دیدیم با آن دوچرخههای لاستیک برآمده آبلهرو و آموزگاران همه عشق و دیگر هیچ.
والسلام