وارد حساب کاربری خود شوید

نام کاربر *
کلمه عبور *
مرا به خاطر بسپار

ایجاد یک حساب کاربری

فیلدها با ستاره (*) مشخص شده اند مورد نیاز است.
نام *
نام کاربر *
کلمه عبور *
تائید رمز عبور *
پست الکترونیک *
تأیید ایمیل *
کپچا *
Reload Captcha

    به بهانه روز بزرگداشت مولانا خنک آن قماربازي......

    توسط محمد عسلی/ مدیر مسئول 07 مهر 1399 1192 0
    سرمقاله محمد عسلی 8 مهر 1399به بهانه روز بزرگداشت مولاناخنک آن قماربازي......

    شوريده حال در احساسي که مايه از عشق دارد با زباني هميشه در سخن و دلي سرشار از مهر، جهان را معني مي کند با فهم خدا در دل طبيعت عاشق، چنانکه ابري است باراني با طوفاني که مي روبد، مي روياند و از بد و خوب حادثه خبر مي دهد.
    در مرکز دايره مينا، چونان خورشيدي عمود مي تابد و مي تاباند به گستره شعاعي که نفوذ مي کند در روان آدمي به رواني آب و طلب مي کند عقل را که گره زده به احساسي از جنس شعور.
    «محو مي بايد نه نحو اينجا بدان
    گر تو محوي بي خبر در آب ران...»
    و او که به اسلاف خود و به ذهن و زبان آنها اشراف دارد مايه مي گيرد از خواجه عبدالله که نيک از سر شوق گفت:
    «دانشي که تو را از تو نستاند، جهل از آن بهتر است...»
    و سعدي بر اين موضوع صحه گذاشت:
    «عاشقان کشتگان معشوقند
    بر نيايد ز کشتگان آواز...»
    آري مولانا اين چنين بود که طبع روان و علم جهان را در خدمت عشق درآورد و در چهار فصل عمر بهار بود و بهار و گل هايي که در پيوند واژه ها عطرآگين مي شدند تا عاشقانه هايي به جاودانگي زمان بمانند و سيلابي شوند براي از ميان برداشتن عقده ها و کينه ها، حسادت ها و ناروايي هاي ذهن آدمي در گذر از اين جهان به جهاني ديگر.
    «از محبت خارها گل مي شود
    وز محبت سرکه ها مل مي شود...»
    او که شيري بود و خود را در طويله خران ناشناس مي دانست، مقلدان را به مرد روستايي تشبيه کرد که در تاريکي دست بر اعضاي شير مي ماليدند به تصور آنکه گاو است.
    «روستايي، گاو در آخور ببست
    شير گاوش خورد و بر جايش نشست
    روستايي شد در آخر سوي گاو
    گاو را مي جست شب آن کنجکاو
    دست مي ماليد بر اعضاي شير
    پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زير
    گفت شير، ار روشني افزون شدي
    زهره اش بدريدي و دل خون شدي
    اين چنين گستاخ زان مي خاردم
    کو در اين شب گاو مي پنداردم...»
    زبان گزنده طنز با اداي واژه هايي از جنس دانش و خرد و عقلي که پيوسته چاشني اندرز بود را مي توان در تمثيل ها و حکايت هاي ناب مولوي فهم کرد.
    «بود بقالي و او را طوطيي...
    تا بدانجا که خر فهم کرد بلاي تقليد را...»
    «خلق را تقليدشان بر باد داد
    اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد...»
    گر تو بي تقليد از اين واقف شوي
    بي نشان از لطف، چون هاتف شوي
    بشنوي اين قصه بي تهديد را
    تا بداني آفت تقليد را
    و اين سروده هاي بهار در بهار که همه مايه از عشق دارند و احساس و عقلانيتي از رهاورد دانش ها و حکمت ها نه همه در فلسفه مي گنجيد و نه در علم و نه صرفا در باور مسلماني و آئين هاي ديگري، او که در اقيانوس قرآن غور کرد و شناور شد تا شناگري بياموزد ز قرآن مغز را صيد کرد و پوست را کنار گذاشت.
    «ما ز قرآن مغز را برداشتيم...»
    و لذا از پس آن همه فهم به شادي گرائيد و شاد زيستي را به ترقص درآورد تا سماع و سماوات رفت اما در پايان سرود:
    «اي علي که جمله عقل و ديده اي
    شمه اي واگو از آنچه ديده اي
    تيغ حلمت جان ما را پاک کرد
    آب علمت خاک ما را پاک کرد...»
    و اما بعد:
    با اين همه گنجينه هاي ماناي ادب در ادب پارسي ما را کدام سهم است در روزگار آهن و فولاد که به قولي با پشتواره گلين در رهگذار حادثه ايستاده ايم؟
    از آن همه حکمت و دانش ادبي و روح فلسفيدني که از چرائي زمان و جهان روايت ها دارد ما را چه حاصلي است که در انقطاع فرهنگي فرسنگ ها با ميراث هاي خود فاصله داريم؟
    از کدام عشق و احساس دم مي زنيم وقتي آبشخور احساس جوانان را در صفحه جادويي لب تاب ها جستجو مي کنيم که با طرح و رنگ ساختگي از حقيقت به مجاز روي آورده اند چونان يدکي که به سرعت ماشين، جنبشي و حرکتي دائمي دارد و از خود اراده اي ندارد و نتواند از سقوط سرعت در دره هاي مخوف جهل جان سالم بدر برد؟
    بعضي از نابخردان که نه بعضي بل جمعي از خود بيگانه ها واژه هاي نفهميدني، مي بافند و به آن مي نازند که زمان سعدي و حافظ و مولانا گذشته و آنها به پايان خط رسيده اند و اين مائيم که به اين روزگار در ارتفاع دود و جيغ بنفش و زخم زمان سهمي داريم.
    و آن کس که گفت وقتي از لجن زار عبور مي کنم نمي توانم به شعرهايم عطر بزنم، پس بيان واقع و واقعه همان شعر است و نه چراغ براي تاباندن نور در تاريکي که اگر اين چنين صواب است نه فردوسي نه مولانا و نه سعدي و حافظ و نه ديگر بزرگان را رسالتي جز بيان رويدادهاي زمانه نمي بايد بود.
    و باز گرديم به مولانا که در عشق قماربازي قهار بود و بازيگري در نرد بيان، چون حافظ که گفت:
    «عشق دُردانه است و من غواص و دريا ميکده
    سر فرو کردم در آنجا تا کجا سر بر کنم...»
    خلاصه آنکه مولانا سخن را در بيان عشق به کمال رساند و سرود:
    «خنک آن قماربازي که بباخت هر چه بودش
    بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر»
    والسلام

    این مورد را ارزیابی کنید
    (1 رای)
    آخرین ویرایش در دوشنبه, 07 مهر 1399

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
    از ارسال دیدگاه های نا مرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
    در غیر این صورت، «عصر مردم» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.