حتما تاکنون سوار تاکسي شده ايد حتي براي يک بار به هر دليل. رانندگان تاکسي يا جوانند و پرشور و يا بيشتر ميانسال و بازنشسته. جوانان به حسب عادت اهل موسيقي و گوش کردن ترانه اند و يا کمتر به اشعار مذهبي گوش مي دهند. بعضي مسافران که دلشان نمي خواهد صدايي بشنوند تذکري به راننده مي دهند و ضبط خاموش مي شود. اما دهان راننده باز مي شود و شروع مي کند به درد دل کردن که اي بابا! ترانه و موسيقي که گوش نکنيم، حرف از بدبختي هايمان هم نزنيم. اگر ساکت و آروم بنشينيم که خوابمان مي برد و مي زنيم ماشين مردم را داغون مي کنيم. در اين گرما که از صبح تا آخر شب يک پايمان روي گاز است و پاي ديگرمان روي کلاچ و ترمز، پشت اين فرمون لامصب مثل شلغم آبکش مي شويم.
مسافران که دو تا آقا و يک خانم هستند همه ساکت به روبرو خيره شده اند. چراغ قرمز طولاني فلکه قصردشت و ترافيکي که ادامه آن تا سه راه قدوسي مي رسد و اتومبيلي که نه کولر دارد، نه هيکل سالمي براي آن مانده و نه دستي به سر و صورتش کشيده شده و بوي ماندگي و عرق از چهار گوشه آن به مشام مي رسد و قابل تحمل نيست حکايت از زندگي روزمره اي دارند که هر کس فقط به منافع شخصي خود نگاه مي کند و سلامتي جسم و روان آدم ها و حتي خودش هم مهم نيستند.
هنوز نيمي از راه مقصد باقي است که راننده زبان باز مي کند و از گراني تعميرات، قطعات و لاستيک حرف مي زند و اينکه هر چه جان مي کند به جايي نمي رسد زيرا اتومبيلش هم اجاره اي است و بايد ماهيانه مبلغ قابل توجهي به مالک اتومبيل بپردازد و چند سر عائله را اداره کند.
يکي از مسافران خطاب به راننده مي گويد: چند فرزند داريد؟ راننده با پوزخندي مي گويد: مگر چطور؟
مسافر: مي خواهم سر حساب شوم که ماهيانه مخارجت چقدر است؟
راننده: 7 فرزند و يک زن غُرغُرو که فقط مي گويد پول بده!
مسافر: بچه ها بزرگند يا کوچک؟
راننده: همه بزرگند و بيکار. 4 پسر تحصيلکرده دانشگاهي الاف خيابان ها و سه دختر دم بخت که آنها هم بيکارند؟
مسافر: يعني هيچ کاري ندارند؟
راننده: بله دوتاشان رفته اند فروشندگي داخل مغازه هاي پاساژ که پول کرايه شان هم در نمي آورند؟
مسافر: پس هزينه و مخارج همه افراد خانواده به عهده شماست؟
راننده: بله خانم! فکر کرديد از صبح علي الطلوع تا نيمه هاي شب سگ دو مي زنم براي کي؟
مسافر: چند سال است که روي تاکسي کار مي کنيد؟
راننده: ده سال.
مسافر: قبلا چه کار مي کرديد؟
راننده: کارمند سازمان بيمه هاي اجتماعي بودم که بازنشسته شدم. فکر مي کنيد با حقوق بازنشستگي مي شود زندگي کرد؟
مسافر: نه والله. من هم وضعيتي بهتر از شما ندارم.
راننده: شما چه کاره ايد.
مسافر: مدتي آشپز هتل بودم بعد از چند سال اخراجم کردند رفتم شاطر مغازه نانوايي شدم. کمر درد گرفتم رفتم تو بازار شاگرد مغازه قالي فروشي شدم.
مسافر: حالا چه کار مي کنيد؟
راننده: حالا ديگر ناتوان شده ام و بيکارم.
راننده: پس خوش به حال خودم که فعلا جاني مانده تا روي اين ابوطياره کار کنم.
مسافر: بله! هيچ کس از دل کسي خبر نداره.
خانم مسافر: آقا همين جا پياده مي شوم.
مسافر بعدي: ستاد
راننده: نه بابا خدا پدرت بيامرزه! کي تو اين ترافيک ميتونه بره ستاد. برو سوار اتوبوس شو.
مسافر: بيست تومن
راننده: 30 تومن بيا بالا.
مسافر سوار شد و ساکت نشست.
گرما و ترافيک همه را کلافه کرده. عرق از سر و روي راننده و مسافر سرازير است و هر کس سعي دارد از اين زندان سيار به زودي رها شود. اما راه باز نيست و حرکت لاک-پشتي اتومبيل ها، پشت در پشت گويي همه فريادند. صداي کولرهاي اتومبيل هاي لوکس شنيده مي شود و بعضا آهنگ هايي که با صداي بلند به گوش مي رسند.
راه بسته است و بنزين است که دود مي شود. بنزيني که به ناچار از آب معدني هم ارزان تر است.
صداي آژير آمبولانس که راهي براي گريز ندارد مدام به گوش مي رسد و هيچ اتومبيلي نمي تواند راهگشا باشد.
يکي از مسافران با حسرت مي گويد: خدا کند که بيمار اورژانسي در اين آمبولانس نباشد.
مسافر ديگري مي گويد: نه بابا حتما کباب خريده که سرد نشه!
راننده تاکسي: شوخي مي کني؟
مسافر: نه بابا. مگر چند سال پيش نخواندي که يک آمبولانس که قصد داشت سبقت بگيره تصادف کرد بعد معلوم شد کباب خريده ببرد براي آقاي رئيس!
و اما بعد:
اگر مي خواهيد قضاوت هاي عمومي را در مسائل مختلف سياسي، اقتصادي و... بشنويد شرط آن است که سوار تاکسي شويد و دل بسپاريد به سخنان راننده و مسافران تا بدانيد که زير پوست شهر و شهروندان چه مي گذرد. اگر اتومبيل شخصي نداريد.
والسلام