سرمقاله دوشنبه 21 مهر 1404 محمد عسلی حافظ آنگونه که من شناختم
زمستان بود و سرما و باران که شلاق گونه بر شاخ و برگ درختان مفرود می آمد و گنجشکانی که روی درختان عریان انارستان، پف کرده و سر در درون بال داشتند و هیمه نیم خشکی که در بخاری به سختی میسوخت و دود غلیظ آن از دهانه خروجی پشتبام به هوا پرتاب میشد.
مادری غمگین، حافظی در دست، کنار اجاق، دلمشغول فالی بود که حکایت از جدایی داشت و اشکی که قطره قطره روانه اجاق میشد با آن حالی که کلمات، درون روان را میکاویدند تا پاسخی باشند برای نیتی که خبری از مادربزرگ دهند که در چه حالی است؟ از کودکی تا به اینک این خاطرات را به تکرار در حافظه دارم و حافظی که از دیرباز، داخل طاقچه، روی میز، و در دست به هنگام فراغت داشتهام.
هارمونی کلمات که چونان گردنبندی از الماسهای تراشیده و معنی و محتوایی که در واژهها جاریاند و به هر فهمی زبانی دارند و روایتی که فقط غزلیات حافظ را چنین حالتی است و آن همیشه در کنار قرآن در خانههای ایرانیان جاخوش کرده و مونس و رفیقی همراه با زبانهای همهفهم به سلایق مختلف از عامی و عالم را بدان رغبتی است...
آری حافظ آنگونه که من شناختهام در فرم و محتوی حرفهایی از دل دارد و به دل مینشیند.
موسیقی کلمات، روانی سخن ، هنر آرایههای ادبی به کمال و تمام، هنر بیان مافیالضمیر آدمهای فارسیزبان، هنر امیدافزایی و دلجویی، هنر بازگشایی غمها و شادیها، هنر بیان حکمتی که آفرینش از آن پدید آمده است.
هنر بازگشایی فلسفه زندگی، هنر روایی و روانی اخلاق انسانی و هنرهای دیگری که حافظ یعنی همان شمسالدین محمد با لقبی که وی را سزاوار است یعنی لسانالغیب. وقتی میگوید: «عاشق و رند و نظر بازم و میگویم فاش/ تا بدانی که به چندین هنر آراستهام» از عشقی استوار چنانکه خود گوید: «عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم/ با شیر همزمان شد و با جان به در شود» سخنها دارد و دردها و التیامها، خوشیها و ناخوشیها.
غزلدانی و غزلخوانی بینظیر چنانکه با تأسف و گلهمندی میگوید: «غزل دانی و خوش خوانی نمیورزند در شیراز/ بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم» آزادگی و حریت در برابر شاهان خونخواری چونان شاه شجاع و پدرش که حکایت استبداد و خونریزی آنان را در تاریخ باید خواند وقتی میگوید: «شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی/ مردی از خویش برون آید و کاری بکند...» و یا وقت دیگر که چنین ناله سر میدهد: «در میخانه ببستند خدا مپسند/ که در خانه تزویر و ریا بگشایند...» مبارزه حافظ با زهدفروشی، ریاکاری، ستمگری و خفقان خود حکایت دیگر از رنجی است که در طول زندگی پرافتخارش بار سنگین آن را به دوش کشیده است و فقری که بارها از آن نالیده و به زبان هنر چنین بیان کرده است: «پی پارهای نمیکنم از هیچ استخوان/ تا صد هزار زخم به دندان نمیرسد...» و یا وقت دیگر که میگوید: «حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار/ تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور...»
اشراف کامل حافظ به قرآن که به خوبی در آن غور کرده است و حفظ تمامی آن که به عشق درآمده حکایت تضادهایی است که هنرمندانه در کنار هم به زیور شعر آراسته است. جایی از خدا و قرآن و محشر و ترس از گناهان روایتها دارد و جائی از خوشی و لذت و میگساری و مستی. وقتی از زیبائی یار و دلفریبی آن به اوصافی بدیع سخن میراند که دیگر شاعران را چنین هنری نبوده و زمانی رهایی از این خاکدان آرزوی اوست تا روی جانانه عزیز را رؤیت کند که به قول سعدی این بدان کی ماند. جبری آمیخته با اختیار حافظ را فهمی این چنین از روزگار بوده وقتی میگوید: «در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند/ آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم...» و در جایی دیگر میگوید: «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر دراندازیم...» مانیفست مکتب حافظ را میتوان از این غزل دریافت کرد که مطلع آن این چنین است «ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم/ جامه کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم/ عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است/ کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم...» رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم/ سرّ حق با ورق شعبده ملحق نکنیم الی آخر...
وقتی گوته شاعر معروف آلمانی بعد از چندین سال آموزش زبان فارسی برای فهم اشعار حافظ خود را به مزار حافظ در شیراز رساند چنین گفت: «اینکه تو هنوز هم ناشناختهای نشانه بزرگی توست...»
بزرگی حافظ نه فقط در سرودن اشعاری به این مانایی و زیبایی است بلکه حکمت و فلسفهای که در زندگی از آفرینش فهم کرد و هنرهایی که به آنها آراسته بود مانند: فهم قرآنی، آشنایی با احادیث و روایات، هنر موسیقی از چنگ و رباب و دف گرفته تا غزلدانی و به استادی غزلخوانی، آن صدای خوش، خط زیبا، تفسیر و تعبیر قرآن و رندی که چنان توانست در عصر شاهانی بزید که بارها قصد جانش کردند هر چند شاهانی نیز به دربارش خواندند و وظیفه و مقرری برایش تعیین کردند. تا آنجا که گفت: «شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل/ مملوک این جنابم و مسکین این درم...»
و برای رهایی از این اتهام با تضمین بیتی از کمالالدین اسماعیل در همان غزل چنین آورد: «ور باورت نمیشود از بنده این حدیث/ از گفته کمال حدیثی بیاورم/ گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر/ این مهر بر که افکنم آن دل کجا برم...»
آری حافظ به لحاظ شخصیتی جمع اضداد است حتی در سرودههایش چنین پیداست و معنای رندی جز این نیست که بتوانی در عرصهای که حاسدان و دشمنانت از یمین و یسار تو را نشانه رفتهاند بدین هنرها از کمند آنها برهی و نیز با خدا هم چنین معاملهای داشته باشی که گاهی از فشار غم، شراب تلخ خواهی و بگویی: «شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش/ که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش» گاهی از امیدواری بگویی: «از نامه سیاه نترسم که روز حشر/ با فیض روی او صد از این نامه طی کنم...»
خدایش بیامرزاد و مَقام و مُقامش مانا باد.
والسلام