می بینمت چنانکه دیگران نتوانند دید، می فهمت که نه راه به عقل دارد و نه به احساس و نه به علم، می کاومت کاویدنی به لحظه که ساعت و دقیقه و ثانیه واحد شمارش مدت زمان آن نیستند. من گاه در حضورم و گاه هایی بسیار در غیبت.
آه چه لحظه ای است در حضور بودن وقتی می توانی یوسف را از کنعان در مصر ببینی ولی نتوانی این راه طولانی را به دمی طی کنی چون در حضور نیستی. همانکه سعدی گفت: «گهی بر طارم اعلی نشینیم/ گهی تا پیش پای خود نبینیم. آری می بینمت نه به حدس و گمان و نه به دید چشمی که نیروی محرکه آن احساس است و نه به اختیار که مرا در لحظه اختیاری نیست به هنگامه حضور و فارغ از همه تعلقات... کسی را می شناختم که راه خانه را گم می کرد و می نشست به فکر که از کجا آمدم حالا به کجا می روم؟ ولی بی اختیار گاه می دید هر آنچه که دیگر علما و عقلا نمی دیدند با آن همه علم حصولی و آن امام علی(ع) بود که گفت: «ارنی الا شیاء کما هی» [به من بنما اشیاء را آنگونه که هستند] این دید است که دیدنی است و مابقی همه دیدگان....
شاید به رنج آید و شاید به اخلاص به درستی نمی دانم هرچه هست شمه ای پنهانی از وجود است که در موجودی چون من بی خبر می آید و می نشیند وقتی که من نیست. این قوت را با آن همه ضعف چگونه وصف کنم که می بینم ریاضت کش به بادامی بسازد و می گوید حرف هایی که کس نگفته و نخواهد گفت چنانکه در دل می نشیند و انتقال می دهد با ارث به دیگر نسل ها بالقوه تا شاید شرایط، آن را بالفعل کند. آه چه فاصله هایی است بین دیدن و ندیدن. خواستن و توانستن. داشتن و نداشتن و این فاصله ها که در طی زمان استمرار می یابند گاه به لحظه ای کمتر از چشم به هم زدنی در آدمی آنقدر کوتاه می شوند که به ذهن نمی آیند آنگاه آثاری به جای می گذارد که بگوید: فیض روح القدس ار باز مدد فرماید/ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد...
دیدنی است و نادیدنی است آنچه در این رهگذر دیده می شود اما نه به دیده. گرچه جوهره عشق نیروی محرکه آنست اما عشق نیست که می بیند، فراتر از آنست که آسان به دست نمی آید. شاید به آن لحظه که عطار را از دکان به در آورد و راهی صحرا کرد. و یا در آن کوتاه زمان که مولانا در وجنات شمس دید که دیگر کسان ندیدند و گفت: «شمس تبریزی که نور مطلق است/ آفتاب است و ز انوار حق است/ این نفس جان دامنم برتافته است/ بوی پیراهان یوسف یافته است...»
او خود می آید به وقتش، نه کسبی است و نه یافتنی و نه خریدنی. بل دریافتنی است به فهمی که نفهمی و نتوانی در آن به تفکیک علت و چرایی پردازی. باش و بنشین اما آدم باش که آدمیت چنان بزرگ است که قرآن برای فهم آن آمده است. و آنکه سرور موجودات شد از آن دید، چنان برخوردار بود که به واسطه با خدا سخن گفت و شنید و از پس او بود که آن همه نور بر دل های مشتاق تابید. به قول مولانا: «صورت پنهان و آن نور جبین/ کرده چشم انبیاء را دوربین/ نور، آن رخسار برهاند ز نار/ هین مشو قانع به نور مستعار...»
نوری که بر آن سیاهی می نشیند روشنی می افزاید و از آن روشنی آگاهی می زاید و از آن آگاهی حیات دوباره می آید و می نشیند روی دل بیدار تا ببینی آنچه را که دیگری نمی بیند و چیزی فراتر از خیال و قیاس و گمان و وهم و از هر آنچه خوانده ای و شنیده ای... و من که از این همه مستی دورم و در بیگانگی بدان مشهود. چه توانم گفت که این من نه آن من است در روزگار آهن و فولاد و جیغ بنفش و ارتفاع دود که بو و خاصیت از هوا هم رفته است و درختان نیز در کناره چنانند که دیگر پرندگان بر آنها نمی نشینند مگر به ضرورت فرار از قرار چونان آدمیان عصر ترس که بسیار دورند از فریاد جرس و آن نیست جز چشم سومی که اگر باشد و از زمین دور نمانده باشد. بایدش در صحراها جست حتی اگر به راه بادیه رفتن باشد که به قول سعدی به از نشستن باطل است.
والسلام