دستی مهربان و همراه مرا با خود می برد به میعادگاه آرزوهای دراز با بوسه ای از سر شوق گویی اولین پلکان رفیع روزهای سخت با اراده او فتح می شد و من که از مدرسه و کلاس درس بیش از هاله ای از خواندن و نوشتن در مکتب خانه با آن پیرزن عبوس پرخاشگر و ترکه اناری که پیوسته در دست داشت خاطره تلخی داشتم. تصور باطلی از آموزگاری ذهنم را رنج می داد که چه بسا چون آخوند مکتبی پیش از دبستان خشم خود را با آزار انگشتان کوچکم فرو می نشاند.
گریه می کردم و اصراری با کراهت که نمی آیم. و او که مهرش از نقطه ای در زادگاه تا گستره شیرخوارگی و قدم برداشتن آغازین همراه و همدمم بود هر گفته و خواسته او مطلوب می نمود آنچنان که مرا می برد چونان باد که همه چیز را جابه جا می کند.
در دلم توفانی وزیدن داشت و ابرهایی که در چشمانم آب می شدند و جاری زلال اشکی که از صورتم فرو می افتادند.
دست نوازشگر مادرم بر سر تراشیده ام چنان گرم و بااحساس می بود که گویی آبی بر آتش دلم می ریخت تا رسیدیم به تنها اتاقی که کلاسش می خواندند در آن روستایی که از پنجره طبقه دوم آن کلاس می دیدیم که گوسفندان را چگونه به دار می کشند و زنبورهای سرخ سمج بر آن لاشه لخت چه شور و حالی داشتند و آن آبی که از سرچشمه راه درازی را طی می کرد تا به تنوره عمیقی فرو ریزد که در تابستان قتلگاه بچه هایی بود که شنا بلد نبودند و من آن طعم مرگ را یک بار در عصر جاهلیت عمرم چشیده بودم.
ثبت نام شدم بدون تشریفات با شناسنامه ای که در دست های لرزانم جلد کاغذی آن از عرق ترس نمناک می نمود.
نشستم روی نیمکت های رنگ و رو رفته لرزانی که به هر حرکت صدای جیغ از پایه های آن گوشم را آزار می داد کنار دست دیگری که بوی گرد سم د.د.ت از لابلای موهایش آدم را به یاد خط کشی رنگ و رو رفته خیابان های قدیمی می انداخت با آن دست اندازهای پیدا و پنهان که سلمانی کم بینای روستا با ماشین دستی اصلاح از خود به جای گذاشته بود.
آموزگار آمد و مبصر کلاس برپا داد. جوانی از شهرستانی دور با دوچرخه خاک آلود و کت و شلواری نه چندان نو، بی اطو و پر از گرد و خاک جاده ای که از مبداء تا مقصد با عجله طی کرده بود.
اولین سخن از زبان او را به یاد دارم که گفت: همه دست هایشان را شسته اند؟
بچه ها گفتند: بله و او گفت با چی؟ گفتند با آب جوی.
گفت صابون نداشتید؟ همه گفتند خیر!
گفت روز بعد دست هایتان و صورتتان را با صابون بشوئید. بدون اعتراض همه گفتند چشم. اما صابونی در میان نبود.
بعد از آن گفت از شما می پرسم نام پدرانتان را و شغل او را بگویید. می دانید شغل پدرتان چیست؟
همه گفتند بله. صورت اسامی 14 نفرمان را که در 4 پایه در آن کلاس بی روح مؤدبانه با خوف و رجا نشسته بودیم در دست داشت روی کاغذ نه چندان پاک و تمیزی که بوی کهنگی می داد.
نفر اول زینل! نام پدرت چیست؟ آقارخ. شغلش کارگر، چه کاری؟ کشاورزی.
نفر دوم رضا بکری نام پدر حمداله شغلش کارگر خان، کدام خان؟ خان صادقی. چه
می کند؟ گندم می کارد. آب می دهد. درو می کند. خرمن می کند و بعد؟ بعد هم با اولاغ و گاو می کوبد و بعد؟ بعد هم باد می دهد.
آموزگار آفرین، چگونه دانستی؟ آقا ما هم کمکش می کنیم.
پدر آن 14 نفر به ترتیبی که به یاد دارم مقنی، سلمانی، قصابی، آسیاب بان، کشاورز، کارگر، پیله ور، لته کار و باغبان بودند. یکی هم گفت: پدرش هیزم شکن است.
و آموزگار بخت برگشته ما که فارغ التحصیل دانشسرای کشاورزی بود دانست که هر آنچه خوانده است جز آنکه از روی کتاب بخواند و جمع و ضربی بلد باشد کاری از دستش برنمی آید. 4 سال متوالی در آن کلاس و با آن آموزگار دوچرخه سوار، اندک سواد خواندن و نوشتن آموختم.
و دانستم که مشهدی حسن، آسیابان ده ماست. او گندم ها را آرد می کند و دارا و آذر هم توپ و عروسک دارند هرچند دختری در میانه کلاس ما نبود تا عروسک را بشناسد اما ما هم توپی به آن شکل که در کتاب اول دبستان بود ندیده بودیم.
آن خاطرات نخستین روزهای درس را امروز به یاد می آورم. 68 سال گذشته است و بچه های کلاس اول شهر و روستا همه می دانند که موبایل، تلویزیون، رادیو، اینترنت، لپ تاپ چیست. چه داشته باشند و چه نداشته باشند.
همه می دانند جنگ خوب است یا بد. همه می دانند شهیدان چه کرده اند در آشفته بازار غرش توپ ها و بمباران هواپیماها زیرا هر روستای ده خانوار هم یک شهید دارد که پرچم ایران در بالای قبرش در اهتزاز است.
دیگر از دارا حرفی در کتاب ها نیست اما داراهای زیادی داریم که شناخته و ناشناخته اند. همه می دانند آذر آن دختر بچه کوچک خوش لباس و پریشان موی جای خود را به فاطمه ای داده است که مثل مادرش با حجاب، جز چهره ای از آن آشکار نیست.
زمانه عوض شده. دنیا رنگ و بوی دیگری به خود گرفته و من در طول دوران معلمی بارها دیده ام که کودکان با چه کسی؟ چگونه؟ و با چه دستورالعمل هایی پای به کلاس می گذارند.
از گرد د.د.ت روی سر بچه ها خبری نیست. و تابلو کلاس ها به خوبی رنگ سیاه یا سفید دارد و پنجه های نازک در گره گچ های سفت و زمخت در عذاب نیست ماژیک ها هستند و آموزگارانی بی گرد و خاک جاده اما فقر در بعضی مدارس شهر و روستا در ناتوانی خرید لوازم التحریر خود را نشان می دهد.
هر چند آسیابان نداریم. مقنی نداریم. هیزم شکن نداریم. اما بیکار و فقیر و معتاد داریم. گویی زمانه به گونه ای در چرخش است که نخستین روزهای درس هنوز هم برای بعضی ها پرغصه است تا چه پیش آید.
والسلام