کريستف کلمب وقتي به سرزمين جديدي رسيد که تصور ميکرد دور اقيانوس کبير را طي کرده و به هندوستان رسيده است پس از پی بردن به این که سرزمین جدیدی را کشف کرده راه را براي متجاوزان و جهانگيران اروپايي باز کرد. از انگليسيهاي مجرم و فراري گرفته تا آزمندان و ماجراجویان اسپانيایی ،پرتقالی، فرانسوی و سوداگران طلا به سرزمين جديدي که بوميان سرخپوست در آنجا زندگي ميکردند کوچ کردند و به اصطلاح تمدن جديدي را در آنجا رقم زدند که کشتار بيرحمانه سرخپوستان و غصب زادگاه و سرزمين آنان مقدمه ی شکل گیری چنین تمدنی بود.
سوداگران و معدنجويان طلا نيز چنان ترکتازانه و بيرحم در آنجا رحل اقامت افکندند که به قول جک لندن نويسنده معروف کتابهاي آواي وحش، سپيد دندان، پاشنه آهنين و... زندگي فقط در طلا خلاصه ميشد. سپس براي آباد کردن سرزمين آمريکا به شکار سياهپوستان جنگلنشين در آفريقا روي آوردند که زشتترين، کثيفترين و جنايتبارترين رفتارها از بردهداراني سر زد که فقط نمونه کوچکي از آن را ميتوان در کتاب يا فيلم کلبه عموتوم خواند و يا تماشا کرد.
جنگهاي خونين شمال و جنوب و نتايج آن روي ديگري از جنايتهايي بود که در طول تاريخ در آمريکا اتفاق افتاده است و سير تجاوز و سرمايهاندوزي بشر را بر عليه بشر روايت ميکند.
آمريکا در قرن بيست و بيست و يکم چنان با توليد سلاحهاي کشتار جمعي و تأسيس کارتلها و تراست ها به قدرت اقتصادي و سياسي رسيد که شد قويترين کشور دنيا و تاکنون رقيبي برتر از خود نديده است و اگر چين و روسيه توانستهاند در مسائل اقتصادي و توليد سلاح همراه با رشد اقتصادي با آمريکا رقابت کنند اما بعد از جنگ جهاني دوم اين رقابتها چنان با تنشهاي سياسي و نظامي و هم اقتصادي مواجه بوده است که هنوز برتري از آن آمريکاست. جهان دوقطبي در عصر ما ديگر وجود ندارد قطبهاي ديگري به ميدان آمدهاند که تن دولتمردان آمريکا را لرزانده است. جنگهاي خونين جهاني اول و دوم و حمله اتمي آمريکا به ژاپن و اينک جنگهايي که مستقيم و يا نيابتي با دخالت آمريکا در خاورميانه، اوکراين و بعضي کشورهاي آفريقايي استمرار يافته است ديگر ناشي از تضاد بين مکتب کاپيتاليسم و کمونيسم نيست بلکه ناشي از رقابتي است که بيشتر جنبه اقتصادي و نفوذ سياسي دارد براي غارت، چپاول و تضعيف کشورهاي پيشرفته و در حال پيشرفت.
پس خوي تجاوز و جنايت در ابعاد و اشکال مختلف از دولتمردان آمريکائي حتي با تأسيس سازمان ملل و ارائه منشور حقوق بشر تغيير نيافته است هرچند جنگ نرم و جنگ رسانهاي آمريکاييها با سرمايهگذاريهاي بعضا افزون بر صنايع نظامي در بسياري از موارد توانسته بر افکار عمومي مردم جهان مديريت کند. نمونههاي آن را ميتوان شوراندن مردم ليبي، ايران، سوريه، عراق، افغانستان، تونس، مصر و ديگر کشورهاي آسيايي و آفريقايي را بر عليه نظامهاي آنان در همين ساليان اخير ملاحظه کرد و اثرات مخرب آن را در حمايت از رژيم صهيونيستي در برابر فلسطين مظلوم از دريچه تلويزيون به هر لحظه و ساعت ديد که چگونه بيش از 15 هزار زن و کودک بيرحمانه با نسلکشي مواجه شدهاند.
اينک دونالد ترامپ دوباره بر کرسي رياست جمهوري آمريکا تکيه زده که تمامي قوانين بينالمللي را دور زده و به صراحت ميگويد کانادا بايد جزء خاک آمريکا شود. کانال پاناما مال ماست. جزائر گرين لند را بايد ضميمه آمريکا کنيم. از پيمان پاريس بيرون آمده و مهاجران غيرقانوني را که در آمريکا زاد و ولد کردهاند بيرون ميکند.
اين تازه آغاز ماجراست: او در دوره قبلي فقط با يک سخنراني بلنديهاي جولان را جزء لاينفک اسرائيل دانست و اينک ميگويد مصر و اردن باید پذیرای يک ميليون و پانصد هزار فلسطيني باقيمانده از جنگ خونين و هفتم اکتبر طوفانالاقصي باشند و آنها را از زادگاه خود بيرون کنند تا اسرائيل بتواند نفس تازه کند.
حالا ما ميخواهيم در چنین شرايطي با اين موجود مذاکره کنيم که مذاکره را با تهديد و ارعاب رقم ميزند و معلوم نيست حاصل آن چه خواهد بود هرچند مذاکره فی نفسه ايرادي ندارد اما اينکه چه بدهيم و چه بستانيم خود ازهمين الان قابل تصور است.
روند گذشته و حال دولتمردان آمريکا بر گرگ صفتي استوار است به قول سعدي خدابيامرز:
«عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمي بزرگ شود»
والسلام