گاه خاطرات کودکی را مرور میکنم و در کنار نهر آب روان، زیر درختان بید مجنون که سر در آب دارند، میبینم که کولیان خانه به دوش با آن اسبهای لاغر تن تکیده و ابزارهای چلنگری، کلون بستهای به عادتاند که هر ساله در تابستان بیآنکه اجازهای در مخیلهشان عبور کند روی زمین رها شده زراعی، بیسفره، دستی بر کاسههای کهنه روئین دارند و از آنچه روی سهپایه سیاه آهنی پخته و ناپخته از اجاق همیشه روشن، روزیخوار تلاش روزانهاند و زنان آنان دستی بر همان آب روانی دارند که ماهیهای کپور در آن وول میزنند و ماهیها را مقدس میشمارند تا صید نشوند...
به یاد میآورم که زندگی چه ساده و آسان بود و روزها چگونه جسم و جان آدمیان را به کار میگرفتند و شبها خستگان را در آغوش خود به خواب خوش آرامش میبردند.
چشمهها جوشان بودند. روزها تابان. آسمان آبی. چهارپایان در کنار و ماکیان در هوایی سالم چنان پروار میشدند که بعضی مرغان روزی دو تخم میگذاشتند بی آنکه آب و دانهای سهمشان باشد. آنها آب و دانهشان را از علفزارها و تهمانده زمینهای زراعی جستجو میکردند و قدرت حفاظت از خود را نیز داشتند.
به یاد میآورم در کوچه پس کوچهها، بچههای قد و نیم قد با پای برهنه روی زمین ناهموار چنان میدویدند و به بازی دلمشغول بودند که گویی خاری در کف پایشان توان خلیدن ندارد چنانکه آن جثههای کوچک و بزرگ بدون صرف غذاهای امروزی و قرصهای ویتامین آنقدر وزین میبودند که بغل کردنشان توان و طاقتی مضاعف طلب میکرد.
به یاد میآورم که عروسیها چه باصفا و دلپذیر میبود وقتی در حیاط بیرونی حمام عمومی، همه در انتظار عروس به رقص و پایکوبی مشغول بودند و صدای ساز و نقاره تا دورتر روستاها هم میرفت و دستهای حنایی زنان و دختران، چه بوی خوشی داشت بیآنکه حس شهوانی مردان را برانگیزاند.
به یاد میآورم بسیاری از خانهها حصار نداشتند و گوسفندان رها شده از نظارت چوپان، راه خانه را طی می کردند و زنان روستایی کاسهها را در پسینگاه شامگاهان به نوبت دوشیدن شیر گرم آماده کرده بودند و فرزندان، لذت شیر صبحگاهی را در ذائقه خود مرور میکردند.
به یاد میآورم که وقتی مرغها تخم میگذاشتند میشد آنها را جمع کرد و به مغازه بقالی محل برد و چند کیلو آرد خرید کرد تا مادران خمیر کرده و به نان گرم روی تابه داغ تبدیل کنند و گرسنگی آن لحظات، چه لذتی میداد وقتی لقمههای عسل پیچ بیعسل نجویده از مجرای تنگ گلو عبور میکردند و چون تشنگی غلبه میکرد میتوانستی درازکش سر در آب روان کنی و هر چه دلت میخواهد آب بنوشی مثل وقتی گاوها، آبهای قورت داده شده را از داخل گردنشان تکه تکه عبور میدادند و تو به تماشای یک جریان طبیعی بیاما و اگر مشغول میشدی و در باغ به قول سهراب سپهری: «چون اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش میشد...»
آری آب ها روان بودند و درختان در کنار، سایهساری بودند برای گریز از گرمای تموز و نَفَسی به دور از آلودگیهای این زمان که چون فرو میرفت عطر پونههای وحشی را همراه داشت و چون برمیآمد به قول سعدی مفرح ذات بود.
و اما امروزه، چهره زمین و زمان با صنعت در ابعاد مختلف چنان تغییر کرده که روستاها هم، دیگر هوای سالمی ندارند. و چه بسیار چشمهها که خشکیدند و باغهایی که تبدیل به آپارتمان شدند و چه زمینهای زراعی پرباری که زیر سنگینی بناهای سر به فلک کشیده به فراموشی رفتند در روزگارانی که کِشتی داشتند و برداشتی و این مردمی که از بوی سوختن بنزین و نفت گریزان بودند و به حالت تهوع میافتادند چنان شدند که اگر روز و ساعتی از این هوای آلوده نفس چاق نکنند سر درد میگیرند و اعتیاداتی از این دست حاصل زندگی ماشینی تا بیماریهای ناشناختهای که هر روز گریبان پزشکان را میگیرد که اگر تشخیص درست دهند و دارو و درمانی برای آن بیابند ممکن است جوایزی از نوع نوبل دریافت کنند.
اگر آن روز، افسار اسب و استر و الاغ در اختیار مُکاریان بود امروز افسار انسانها در دست ماشین است گرچه به ظاهر اتومبیلها فرمانی روان دارند اما اگر نیک بنگریم ما را در اختیار گرفتهاند وقتی که روزانه چشممان به ساعت است و گوشمان به زنگ و پایمان در جوراب های نایلونی داخل کفشی تنگ در طول روز یا زیر میز بیحرکتند و یا در گرمای عرقریزان فریادگر ستمی اند وقتی روی پدال گاز و کلاچ و ترمز در حال فشار دادنند با چشمانی که در پشت فرمان اتومبیل جرأت بسته شدن ندارند... آه! چه وابسته شدهایم در طی کردن فاصلههای دور و دراز خانههامان تا محل کسب و کارمان که اگر چهار چرخهای به سرعت ما را جابهجا نکند به درد چه کنم گرفتار می شویم.
اینک چشمههای جوشان تبدیل به روان آبهایی شدند در لولههای فلزی تا در هر خانهای و یا محل کسبی چشمهای کوچک باشد در دسترس. روشنایی روز در خانهها و اتاقکهای چهاردیواری به محاق رفتند تا نور چراغهای برقی جایگزین شوند. و اجاقهای هیمهسوز از نعمت گاز برخوردار گردند و زندگی پیچیدهتر و راحتتر شود و صداها در گلو خاموش گردند و دیگر از پشت دیوار خانهها مخاطبی صدا زده نشود و با تلفنهای در دست به گوش بیاحساس چسبیده، صداها رد و بدل کنند.
حال، کارمان به جایی رسیده که اوقاتی صرف تهیه بنزین و تعمیرات اتومبیل شوند که اگر از داشتن آن محروم نباشیم، راضی باشیم و قانع که چهارچرخهای داریم و اگر کسب و کاری نداشته باشیم و درآمدی برای پرداخت هزینههای قبوض آب، برق، گاز، تلفن و اینترنت از نعمت آنها برخوردار نمیشویم.
دیگر نه آن کولیها با آن اسب و استر و چهارپایانشان میتوانند در کنار جوی آب روان اطراق کنند اگر هنوز باشند که نیستند و نه چشمه و آب روانی از درون حیاط خانهها عبور میکند و نه در زیر پایمان آبی مانده که تلمبهها آن را روانه لولهها کنند و نه هوای سالمی داریم که نفس خسته را با آن تازه کنیم. ما دلبسته و وابسته آلودگیهای تحمیلی شدهایم. دلبسته برهنگیهای سوداگری، دلبسته و وابسته زندگی پر رمز و رازی که در چنبره سیاست و اقتصاد قدرت سلامت و روان را از دست دادهایم و در رقابت با کشورهای پیشرفته، اسارت داوطلبانه را برای کار در کارخانجات از کار در مزارع روستا ترجیح دادهایم. ما در گریز از روستاها، زندگی آلوده شهری را آرزومندیم و با اشتیاق تن و جان را به حراج گذاشتهایم تا در رقابت برای زندگی در آپارتمان ها عکسهای عزیزانمان را در قابهای یادگاری به تماشا نشینیم. حال اگر بنزینی نباشد و آبی از شیر آب بیرون نیاید و برقی در رشته سیمهای مسی، چراغها را روشن نکند و جریانی در سیمهای تلفن، صدایمان را به عزیزانمان نرساند و خبری از دورترها نرسد با این عادتهای زندگی شده چه بایدمان کرد؟
آیا پیرمردی ناتوان در حالت بیبرقی بدون آسانسور میتواند از طبقه بیستم به پایین آید؟ من هنوز هم در خواب، عطر خاک باران خورده در کوهسار را تنفس میکنم. اما در بیداری هوای آلوده و نیمسوز میعانات نفتی را. تا در آینده چه خوابی دیگر داشته باشم.
والسلام