دستها محمد عسلی- مدیرمسئول در آینه نمایان میشوم، بیحرکت، به خودم نگاه میکنم به قیافه درهمی که به آراستگی میاندیشد و به چشمهای خوابزدهای که به سختی باز و بسته میشوند و لبان بستهای که فرصت باز شدن نیافتهاند و به موهای ژولیدهای که بهار را به زمستان سپید پیوند زدهاند و به گردنی که به سختی وزن جمجمه را تحمل میکند. گویی با زبان بیزبانی میگوید آن را از روی من بردار و برو بگذار در رف. آنجا که دم دست نباشد، بگذار بیاندیشد در خلوت و برای خودش خلوتی دست و پا کند، لبخند تلخی بدرقه راهش میکنم و دیگر هیچ.