نيروي محرکه اي که نبات، حيوان و انسان را به تلاش و کوشش براي رويشي بيشتر انگيزه مي دهد غير از عشق چه مي تواند باشد؟
آن نيرويي که به قول حافظ از ازل پرتو حسن خداوند بوده که تجلي کرده و به همه عالم آتش افکنده، تا گرمي دهد، مهرآفرين شود و دل ببندد آنچنان که هيچ نيروي ديگري نتواند از آن آدمي را رهايي دهد به جز عشق چه مي تواند باشد؟
آن دردانه اي که در اعماق وجود آدمي به درختي سرسبز مي ماند که براي يافتنش مي بايد خطر کرد و صدها بل هزاران گدارها و گردنه ها را پشت سر گذاشت نامي جز عشق نمي توان به آن نهاد.
عشقي که نه سرسري است و نه عارضي که از سر به در شود، جز نيرويي ازلي نيست که چونان پرتوي به شعاع خلقت بر همه کس و همه چيز تابيده و تا حيات هست آثار وجودي اش پابرجاست.
عشقي است که احساس و عقل و انگيزه ي بودن را به کار مي گيرد تا غمي را توجيه کند، تلاشي را به ثمر نشاند، از دل سنگ خارا عبور کند، زندگي را معني دهد، اتومبيل و هواپيما و کشتي را بسازد و با الهام از طبيعت چهره زمين را با تغييري آشکار بيارايد، دلبستگي ايجاد کند، حرف بزند، دانه برچيند، تقليد کند، مهر ورزد، عبادت کند و نهايتاً در دلتنگي ها خدا خدا کند.
عشق در بيداري خواب مي بيند، نقاش مي شود و از رنگ بهره مي گيرد تا بنگارد تصاويري از آنچه ديده و نديده و دل ببندد به آواز، به نواي ني و به هر آنچه خوش مي نمايد و در آن حرکتي است از جنس عشق.
عشق مي جنگد در نهانگاه هاي ترس و مي راند ناتواني را از خود و مي ايستد در برابر گلوله هاي آتشين و چشم مي گشايد به آسمان که از آن بمب فرود مي آيد. عشق در کف درياها جستجوگر ناشناخته هاست و بر فراز قله ها نفس را به گونه ديگري بالا و پايين مي کند.
عشق سلام مي کند و مي نشيند در دل به هنگامه عبوري زودگذر از کوچه هاي تنگ و باز مي گرداند دلبر رميده اي را به آغاز يک نگاه در مکاني که سالياني است به ياد مانده است.
عشق حلقه بر در مي زند و بدون دعوت مي آيد مي نشيند سر سفره اي که در آن کاسه گرم محبت است و دوري شبنم و همراه مي شود با مادري که نور در هاون مي کوبد تا همسايه بداند که چيزي براي خوردن هست هرچند نيست.
عشق گاه چنان نرم و لطيف است که اگر به دست آيد پايان يک ماجراست و سکوتي که گويي نبوده است و چنان سخت و بي رحم که در برابر رقيب جان را به گروگان مي گيرد و دل را زنداني احساس مي کند که از عقلانيت بويي نبرده است.
عشق صبوري را معني مي کند، بي خيالي را نفي مي نمايد. تلاش و کوشش را چندبرابر مي کند و مي بردت به پيش، چونان سربازي که با شتاب دشمن را تعقيب مي کند و خود نمي داند که تا چه زماني از پاي مي افتد.
عشق را سخني است که صدايش خوش شنود ، آوازش خوش صدا و نهيبش کمر شکن و خواستنش شجاعانه تا هراس را از ياد ببرد.
و اگر عشق نبود من نبودم، تو نبودي، ما نبوديم و شما هم نبوديد.
عشق مرگ است، بيماري است، ناتواني است، عشق مثل هيچ چيز نيست.
عشق، عشق است آن چيزي که از اسمان آمد و بر دل زمين نشست و همزمان چونان انفجار نور تابيد تا حيات رويش را از سر گيرد و آدم و حوا پيدا شوند و خود را تکثير کنند تا اين قلم حرکت کند و قدم در سنگلاخ ها هم رهوار شود و آب و خاک و درخت پديدار گردند و زلال چشمه سارها تشنگي را پاسخگو باشند و جوهره گندمزارها گرسنگي را رفع نمايند تا زندگي معني پيدا کند.
چشمي گريان شود. و دلي خندان و کويري بستان...
آري زندگي عشق است و ديگر هيچ.